مهناز از اتاق شماره 19 بیرون آمد. صدیقه در دهلیز منتظرش بود. از چشم صدیقه، مهناز در لباس آبی کمرنگ خود لاغرتر به نظر آمد. صدیقه پرسید:
«خوب، چه شد؟»
مهناز مارکر سرخی را از جیب بزرگ بغلی خود بیرون آورد و روی تختهی سفید نصبشده بر دیوار دهلیز به انگلیسی چیزی نوشت. بعد، از صدیقه خواست که با او به بیرون شفاخانه بیاید. باران سطح کانکریتی حویلی شفاخانه را شسته بود. مهناز و صدیقه از زیر دیوار جلوی شفاخانه تا ساختمان نارنجی انبار در زیر درختان خاموشانه قدم زدند. مهناز ایستاد و به صدیقه گفت:
«دیروز که گفتم باور نکردی. امروز، همین چند دقیقه پیش، باز با علی گپ زدم».
صدیقه لبخند زد و چیزی نگفت.
مهناز گفت:
«میدانم باور نمیکنی».
صدیقه جواب داد:
«منا جان، هیچ کس باور نمیکند. علی هنوز بیست روزه نشده. چند روز شد از تولدش؟…»
مهناز گفت:
«سیزده روز. نه، چهارده روز».
صدیقه گفت:
«خیلی خوب. چهارده روز شده که به دنیا آمده. حالی گپ میزند. گپ هم چه گپی! با تو قصه میکند».
مهناز به نشان درماندگی آهی کشید. گفت:
«صدیقه، تو که حرفهای مرا باور نکنی، دیگران چهطور باور کنند؟»
صدیقه گفت:
«گفتم که هیچکس باور نمیکند منا جان. تو ترسیدی. من چند سال بیشتر از تو پرستاری کردهام. تجربه دارم. آدم که بترسد این چیزها برایش پیش میآید».
مهناز صدای خود را بلند کرد و گفت:
«به خدا ترس نیست صدیقه جان. معجزه است. من معجزه دیدم».
صدیقه گفت:
«یادت هست که سال اول فاکولته از خون میترسیدی؟ پرستار باید دلیر باشد. مخصوصا در این رقم یک جای، در کابل. تو ناحق از امریکا برگشتی. شاید در آنجا پرستاری آسانتر باشد».
مهناز گفت:
«درست است که سال اول از خون میترسیدم. ولی حالی دیگر نمیترسم. از چشم و گوش آدم که خون فواره کند هم نمیترسم. در پوهنتون میامی فلوریدا به من گفتند که بمانم و به افغانستان برنگردم. ولی نمیشد. مادرم اینجا تنها بود. فکر نکن پرستاری در آنجا آسان است. یک مدت در بخش اضطراری آموزش دیدم. مثل همین جا بود. هر روز خون میدیدم. استخوان شکسته. چشم برآمده. زخم چاقو».
صدیقه به ساعت موبایل خود نگاه کرد. مهناز گفت:
«ناوقت شده. تو برو. من نیم ساعت بعد خلاص میشوم. حالی هم سرت دیر شد. شوهرت…»
صدیقه گفت:
«بر پدرش لعنت. وقت بروم ناوقت بروم، غُر خود را میزند. تو هوشیاری کردی که شوهر نکردی».
مهناز خندید و با لحنی کنایهآمیز گفت:
«پس خوش باشم ها؟ کی بود هر روز میگفت منا جان شوهر کن، منا جان دیر شد، منا جان از طفل میمانی!»
صدیقه گفت:
«حالی هم میگویم. ولی بعضی وقتها خودم از ازدواج کردن خود مثل سگ پشیمان میشوم. اگر شویت یک آدم مثل قادر باشد همان شوهر نداشتن بهتر است».
***
مهناز سر ساعت هشت صبح وارد اتاق شماره 19 شد. پرستار قبلی کاغذ زردی را روی دیوار چسپانده بود که روی آن نوشته شده بود «شیر/ ساعت 10:30». علی آرام خوابیده بود. اسمش را پرستاران علی گذاشته بودند. در پانزده روزی که به اتاق شماره 19 آورده بودندش هیچ کسی از او خبر نگرفته بود. حالا دستهای کوچکش سرخ و چروکیده نبودند. سفید و لطیف شده بودند. مویچههای زرد ریز-ریز پیشانیاش ناپدید شده بودند. گونههایش جان گرفته بودند. مهناز کنار تخت علی بر چوکی نشست، دست خود را به آهستگی بر سینهی او گذاشت و به دهان کوچک او خیره شد. زیر لب گفت: «هیچ چیز در این دنیا زیباتر از دهان کودک نیست.» دست خود را از سینهی علی برداشت و بر سینهی خود گذاشت. علی پاهای خود را در زیر پتوی کوچک گلابی تکان داد و چشمان خود را باز کرد. مهناز گفت:
«سلام علی جان. بیدار شدی؟»
علی جواب داد:
«بیدار بودم. شب گذشته اصلا نتوانستم بخوابم».
مهناز گفت:
«چرا؟ چه شده بود؟»
علی گفت:
«به خاطر معصومه. من معصومه را سی و شش سال در شکم خود گرداندم. سی و شش سال. سی و شش سال رنج بردم تا او به دنیا بیاید. وقتی او را به دنیا آوردم، در همان دقیقهی اول گلوله بارانش کردند».
مهناز گفت:
«معصومه مادرت بود علی جان. تو چند روز پیش به دنیا آمدی».
علی چشمانش را بست و گفت:
«اشتباه میکنید. من مادر معصومه هستم. سی و شش سال در شکمم بود. من او را به دنیا آوردم. اما نگذاشتند طفلک بیشتر از یک دقیقه در این دنیا بماند. کشتندش».
مهناز برخاست و در حالی که دستانش میلرزیدند از اتاق شماره 19 بیرون آمد و به صدیقه زنگ زد. وقتی صدیقه گوشی را برداشت، مهناز بریده بریده گفت:
«کجا…کجایی؟ بیا صدیقه. بیا».
صدیقه گفت:
«همین لحظه به دفتر رسیدم. چه شده؟»
صدیقه مهناز را در دهلیز کنار دروازهی اتاق شماره 19 یافت. مهناز سر پا نشسته بود و به آخر دهلیز چشم دوخته بود. صدیقه پرسید:
«چه شده؟ علی خوب است؟»
مهناز گفت:
«خوب است. همین چند لحظه پیش با او گپ زدم. میگوید من مادر معصومه هستم. میگوید من مادر خود را به دنیا آوردم».
صدیقه گفت:
«منا جان، دیروز گفتم که حالت خوب نیست. این طفلک را که آوردند پایش مرمی خورده بود. تمام جانش پر از خون بود. همان روز ترسیدی. باید استراحت کنی. طفل پانزده روزه گپ زده میتواند؟»
مهناز گفت:
«صدیقه جان، من خوب خوبم. نه ترسیدهام، نه عقلم را از دست دادهام. علی با من گپ زد. به خدا گپ زد».
صدیقه گفت:
«خیلی خوب، قبول. گپ زد. ولی علی دختر نیست. چهطور میگوید من مادر خود را به دنیا آوردهام؟ توبه! بیا به دفتر برویم، من برایت کمی شربتآب جور میکنم».
مهناز گفت:
«میگوید من معصومه را سی و شش سال در شکم خود گرداندم…»
صدیقه گفت:
«بخیز. کمی شربتآب بخوری شاید بهتر شوی».
مهناز گفت:
«صدیقه، من دروغ میگویم؟ اگر باور نداری، برویم پیشش، خودت با چشم خود ببین، با گوش خود بشنو».
صدیقه گفت:
«بسیار خوب، برویم. بخیز».
مهناز و صدیقه به آرامی وارد اتاق شماره 19 شدند و رفتند کنار تخت علی. علی پاهای خود را تکان تکان میداد. مهناز خم شد و انگشتان کوچک علی را لمس کرد و گفت:
«علی جان».
علی سر خود را کمی تکان داد اما نمیشد فهمید کجا را نگاه میکند. مهناز گفت:
«شیرت را بدهم؟»
علی چیزی نگفت. مهناز گفت:
«شب خوب خوابیدی؟ آرام بودی؟»
علی ساکت بود و به آهستگی لبهای خود را میمکید.
مهناز مثل این که دلخور شده باشد، با صدایی کشدار گفت:
«علی جااااان، با خاله صدیقه گپ نمیزنی؟»
علی خاموش بود.
مهناز با ناباوری لبهای خود را بر هم فشرد و گفت:
«نمیدانم چرا جواب نمیدهد».
صدیقه گفت:
«منا جان، در این باره بعدا بیشتر گپ میزنیم. خدا را شکر که حال طفلک خوب است».
مهناز گفت:
«باور کن من دروغ نگفتم. با من گپ میزد».
صدیقه طرف در رفت، دستگیرهی در را چرخاند و گفت:
«من کی گفتم تو دروغ میگویی؟ گفتم شاید همان روز اول ترسیده باشی».
مهناز از پی او به دهلیز رفت. از صدیقه پرسید:
– «تو معصومه مادرش را میشناختی؟»
– «نه، من از کجا میشناختمش؟ مثل تو اسمش را در لیست پولیس دیدم».
– «دلم برای طفلک آب شد».
– «همین دل مهربان بلای جانت شده، منا جان. فکر کن اگر خودت مادر باشی چه شود».
– «نه، از من گذشت. تا حالی که نشد، در این چهار پنج سال باقیمانده هم نمیشود».
– «باز شروع کردی منا جان».
– «خوب، راست میگویم. من چهار سال بعد چهل ساله میشوم».
– «تو واقعا سی و شش ساله شدی؟»
– «بلی. چه فکر کردی؟ دو روز بعد، هفتم سنبله، پای به سی و هفت میگذارم».
صدیقه دست خود را بر شانهی مهناز گذاشت و گفت:
«بعد از کار صبر کن؛ کمی گپ بزنیم».
مهناز به اتاق شماره 19 برگشت. خم شد و دهان کوچک علی را بوسید. علی چشم خود را باز کرد و گفت:
«پایم خوب شده. لطفا مرا با خود به خانه ببر».