عکسها: ارسالشده به اطلاعات روز
اوایل بامداد یکی از شبهای پاییز سال 1361 خورشیدی، یک کاروان نیروهای حکومت کمونیستی وقتی از میدانهوایی قزلآباد (میدان هوایی بینالمللی مولانا جلالالدین محمد بلخی- مزار شریف) بهسوی مرکز شهر در حرکت بود، در فاصله پنج کیلومتری مرکز شهر در یکی از کوچههای خاکی روستای «علی چپن» مورد حمله نیروهای مجاهدین قرار میگیرد. کاروان نیروهای حکومتی در کوچهی خانهی «سید علی بلابغل» مستقر شده و نیروهای مجاهدین در داخل باغ او.
درگیری با تخریبشدن یک تانک نیروهای دولتی بر اثر شلیک یک گلولهی راکت از سوی مجاهدین آغاز میشود. از ساعت دوازه و نیم شب تا پنج صبح، بدون توقف مجاهدین از داخل باغ سید علی و نیروهای حکومتی از بیرون باغ بهسوی همدیگر گلولههای سبک و سنگین شلیک میکنند. از دو سو گلولههای نیروهای حکومتی و عساکر مجاهدین یکی بعد از دیگر به دیوارهای ضخیم گِلی خانهی سید علی بلابغل اصابت میکند. در میانهی مرگ و زندگی که هر لحظه امکان داشت یک گلولهی راکت به زندگی خانواده سیدعلی پایان دهد، یگانه تکیهی دل و ستون مقاوم و تکیهگاه کودکان پدربزرگشان بود؛ نواسههایی دختر و پسر که از ترس مثل بید میلرزیدند. یکی از این کودکان نادر هفت-هشت ساله است: «از بس شلیک گلولهها و صدای سلاحهای سنگین وحشتناک بود، ما تا صبح گریه کردیم. با هر شلیک اسلحهی سنگین، چیغ میزدیم و پای پدرکلان خود را محکمتر بغل میکردیم. پدرکلان به دیوار تکیه داده بود و دست به سر ما میکشید و دلداری میداد.»
آن شب، سیدعلی تصمیم میگیرد افغانستان را ترک کند و همراه با عروس و نواسههایش، به پسرش سیدانور در ایران ملحق شوند.
سید انور، در زمان حکومت داوودخان در شهر شبرغان مأمور یک ادارهی دولتی بوده و به همین دلیل به «سید مأمور» مشهور بوده است. بعد از کودتای هفت ثور وقتی حکومت داوودخان به دست احزاب چپی خلق و پرچم سقوط میکند، پدر نادر هم زندانی میشود و در سال 1361 خورشیدی در زمان حکومت حفیظالله امین پس از رهایی از زندان، به ایران مهاجرت میکند.
صبح یک روز سید علی همراه با عروس و هفت نواسهاش در کنار سرک مزار شریف – کابل درحالیکه بار و بندیل سفر را بسته بودند، منتظر یک اتوبوس 302 بودند که آنها را به کابل ببرد و هدف نهایی شهر بندرعباس ایران بود. آن روز اتوبوس نمیآید و سیدعلی با خانواده سید انور پسرش به خانه برمیگرد. این خبر که سید علی میخواهد کوچ پسرش را ببرد به تمام روستای «علی چپن» میپیچد و به گوش مجاهدین هم میرسد.
شب وقتی هوای روستای علی چپن تاریک و کوچهها خالی از رفتوآمد میشود، نواسههای سید علی بهشمول نادر منتظر است که چه وقت درگیریهای شبانه میان مجاهدین و نیروهای حکومت خلقیها آغاز میشود. نادر و دیگر کودکان خانواده منتظر برخورد گلولههای سرگردان به دیوارهای حویلیشان بودند، اما آن شب گلوله نیامد، بلکه دزدان مسلح وارد خانهی سیدعلی شدند. وقتی دزدان با پول و مقدار اجناس دیگر از خانه پدر بزرگ نادر بیرون میروند، سیدعلی میگوید که اینها دزد نبودند بلکه عساکر مجاهدین بودند که از سفر آنها اطلاع داشتند. چند روز بعد، او موفق میشود خانوادهی پسرش را به شهر مشهد رسانده و آنها را به نادر بسپارد.

سفر دشوار از مکتب علی چپن مزارشریف تا دانشگاه تهران
در سال 1353 خورشیدی، فرزند چهارم سید انور ملقب به «سید مأمور» به دنیا آمد. سال قبلش سردار داوود توانسته بود با یک کودتای سفید به سلطنت چهل سالهی پسر کاکایش ظاهرشاه خاتمه داده و نظام جمهوری را بنا کند. سید مأمور پدر نادر اکثر در شهر شبرغان در یکی از ادارات حکومت داوودخان مأمور بود و به همین دلیل لقب سید مأمور را به خود گرفته بود. روزهای جمهوری داوودخان یکی بعد از دیگری خوب میگذشت و نادر همزمان با اضافهشدن عمر حکومت داوودخان، کلانتر میشد.
نادر تازه میتوانست در میان روستای علی چپن پا به پای هم قطاران و بچههای کلانتر روستا بدود و در بازیهای کودکانه سهیم شود که یک رخداد سیاسی، زندگی را برای نادر و خیلیهای دیگر دگرگون کرد. نادر روی سال چهارم عمر خود قدم میزد که حکومت داوودخان با یک کودتای سریع و خونین توسط احزاب کمونیستی ساقط شد. در سال 1360خورشیدی نادر صنف دوم مکتب را در مکتب ابتدائیه علی چپن میخواند. پاییز آن سال، مکتبی که نادر در آن دانشآموز بود، سوختانده شد و او از آموزش محروم ماند.
با شدتگرفتن درگیریها میان حکومت کمونیستی و مجاهدین و سوختن مکتب روستای علی چپن، درسها و رویاهای نادر با درب چوپی مکتب یکجا سوخت و به خاکستر تبدیل شد. بعد از چند سال وقتی نادر به همراه خانوادهاش در بندرعباس ساکن شد، اکنون میتوانست آموزشاش را از سر بگیرد.
وقتی نادر خستگیهای سفر و سردیهای افغانستان و مشهد را در گرمای بندرعباس رفع میکرد، پدرش انور هر صبح و شام تلاش میکرد واژههای فارسی را با گویش ایرانی به او بیاموزاند تا در صف نانوائی، مکتب و کوچههای شهرک توحید احساس بیگانگی نکند: «در تلفظ واژهها به گویش ایرانی زبانم به آسانی نمیچرخید. هرچه عکس پشک را نشانم میداد و میگفتند گربه، من پشک میگفتم. وقتی به عکس اشاره میکرد من فورا میگفتم پشک اما آنها توقع داشت گربه بگویم.»
بعد از ختم صنف ششم مکتب، نادر برای اینکه در فضایی به نسبت تحقیرآمیز برای کودکان مهاجران خودش را نشان داده و مورد پذیرش دیگران قرار بگیرد، تصمیم میگیرد که صنف هفتم را جهشی بخواند. درحالیکه همهی معلمان نادر نظر منفی داشت، نادر به کمک دختر صاحب خانه خود که فارغ دوازه بوده و پیش مادر نادر خیاطی میآموخته است، توانست در امتحان نمرات خوبی بگیرد. با ختم دوره متوسطه، نادر به کمک استاد زبان خود برای امتحان ورودی یک لیسه نمونه در سطح ولایت هرمزگان ثبتنام میکند. وقتی نتایج اعلان میشود، از میان حدود 500 اشتراککننده اسم نادر در ردهی سی و دوم از هفتاد نفر قبولشده قرار میگیرد.

تا قبل از درگذشت سید روح الله خمینی، بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران در سال 1368خورشیدی و روی کار آمدن علی اکبر هاشمی رفسنجانی بهعنوان چهارمین رییسجمهور ایران وضعیت و شرایط زندگی و حق دسترسی به تسهیلات از جمله حق آموزش و تحصیل برای مهاجران افغانستانی آسان بود. اما با روی کار آمدن دولت سازندگی به ریاست علی اکبر هاشمی رفسنجانی دوران خوب مهاجران افغانستانی رو به زوال گذاشت. نادر در سال 1373 خورشیدی با نمرات عالی دیپلوم صنف دوازدهم خودش را دریافت کرد. همزمان با اشتراک وی در کانکور همان سال، دولت ایران اولین طرح محدودیت تحصیل برای دانشآموزان مهاجران افغانستانی را به اجرا گذاشت. با اجراییشدن این طرح نادر نمیتوانست دانشگاههای غیر از پنج شهر تهران، تبریز، شیراز، مشهد و اصفهان را انتخاب کند: «از نگاه روحی و روانی خیلی ضربه خوردم.» سال اول موفق نمیشود و در سال دوم عزم را جزم میکند که یا دانشگاه تهران یا هیچجا. و سرانجام موفق میشود.
این طرح چیزی شبیه طرح سهمیهبندی کانکور افغانستان، رشتهها و دانشگاهها را برای ورود دانشجویان افغانستانی محدود و ممنوع کرد. رشتهی مهندسی مکانیک ماشینهای زراعتی دانشگاه تهران نتیجهی امتحان کانکور نادر اعلان میشود و همزمان با این در یک بورسیه دانشگاه شهید قندی هم به رشتهی مهندسی مخابرات راه مییابد اما بعد از ختم مراحل ثبتنام در آخرین مرحله هویت نادر افغانستانی تثبیت شده و از حق تحصیل در این رشته محروم میشود.
نادر بهدلیل سختیهایی که در دورهی آموزش در مکتب از هویت افغانستانی خویش متحمل شده است، تصمیم میگیرد که هویتش بر کسی فاش نشود. بهلحاظ چهره شبیه به ایرانیها و به گویش بندرعباسی صحبت میکند. هیچکس، حتی هماتاقیهایش نمیفهمد که نادر ایرانی نیست و از مزارشریف آمده است. در این زمان او اما بهصورت پنهانی در جستوجوی دانشجویان افغانستانی است که در دانشگاه تهران درس میخوانند.
در تابستان سال 1377، شهر مزارشریف زادگاه نادر به دست گروه طالبان سقوط میکند و در پی آن یازده کارمند کنسولگری سفارت ایران در مزارشریف توسط نیروهای طالبان کشته میشوند. طالبان مسئولیت آنرا نمیپذیرد و میگوید که یک گروه خودسر مرتکب چنین کاری شده است. این اتفاق بهصورت مستقیم مهاجران افغانستانی در ایران را در تنگنا قرار میدهد و با دشواریها و بدگمانیهای زیادی روبهرو میکند. اوضاع آن روزها بهشدت آشفته و ملتهب و به مهاجران به چشم دشمن نگریسته میشود. یک روز نادر اطلاعیهای را روی دروازه رستورانت دانشگاه تهران میبیند که اسامی دانشجویان افغانی را لیست کرده و آنها را به حراست (بخش امنیت) دانشگاه فراخوانده است و اسم نادر هم در این لیست به چشم میخورد.
وقتی نادر همراه با چند دانشجوی هموطن خود به بخش امنیت دانشگاه مراجعه میکند، این بخش آنها را به ولایت (فرمانداری) شهر تهران میفرستد. طالبان زهرش را بهصورت غیرمستقیم به جان مهاجران هم خالی کرد. نادر و همراهانش از سوی فرمانداری مورد بازجویی قرار میگیرد که مبادا طالبان در لباس دانشجو وارد دانشگاههای ایران شده باشد. نادر وقتی از فرمانداری برمیگردد اوضاع در دانشگاه به کلی تغییر میکند: «وقتی هویتم فاش شد که بندری نیستم، بلکه افغان هستم، همه دوستان، همکلاسیها و هم اتاقیهایم از من فاصله گرفت.»
بعد از این حادثه که دیگر هویت نادر بر همه فاش شده بود، او روابطش با دانشجویان افغانستانی دانشگاه تهران را گسترش داده و اتاقاش به پاتوق دانشجویان مهاجر تبدیل میشود. نادر پس از لیسانس موفق میشود ماستریاش را در رشتهی جامعهشناسی از دانشگاه تهران دریافت کند.
مکتب فرهنگ دریچهای بهسوی جایزه آسترید لیندگرن
در بهار سال 1379خورشیدی نادر موسوی همراه با نزدیکترین دوستش، محمدکریم مرادی به منطقهی باقرآباد در حومهی شهر تهران برای دیدن خانم شریفی رفته بودند تا فوت و فن مکتبداری و پروسهی راهاندازی یک مدرسه خودگردان را از وی بیاموزند. نادر در آن روزها مثل خیلی از دانشجویان افغانستانی دیگر فقط دو درس لیسانس خود را در سال چهارم ختم نکرده بود تا برای سال پنجم هم دانشجو شمرده شده و از اقامت در خوابگاه دانشجویی و کارت دانشجویی برخوردار باشد. در آن روزها، نادر و کریم تمام تمرکزشان را بسیج کرده بود بلکه مکتبی خودگردان برای کودکان مهاجر تأسیس کنند. آنها حتا در مخیله نداشت که روزی کاندیدای دریافت جایزه بین المللی آسترید لیندگرن، دومین جایزه معتبر بین المللی بعد از جایزه نوبل در حوزه ادبیات کودک شود.

در سالهایی که نادر در دانشگاه تهران درسهای مهندسی مکانیک ماشینهای زراعتی میخواند، ولایات افغانستان یکی پی دیگر به دست جنبش افراطی طالبان سقوط میکرد و زمانی که نادر ترمهای آخر مقطع لیسانس خود را ختم میکرد، جنبش طالبان هم تقریبا بر تمام نقاط افغانستان چیره شده بود. تسلط طالبان بر افغانستان باعث شد که موج دوم مهاجران افغانستانی به ایران سرازیر شوند؛ هزاران خانواده که در افغانستان خطر طالبان، ناامنی و گرسنگی تهدیدشان میکرد، در شهرهای مختلف ایران بهویژه در شهرهای تهران، مشهد، قم و اصفهان مستقر شدند.
در این سالها مکاتب رسمی ایران فقط کودکان خانوادههایی را میپذیرفتند که کارت آمایش (کارت پناهندگی) و یا پاسپورت داشتند. کارتهای آمایش فقط برای یک شهر اعتبار داشت و اگر خانوادهی به هر دلیلی به شهر دیگر نقل مکان میکرد، از مزایای کارت آمایش بیبهره میشد. در آن زمان، خانوادههایی که دارای کارت آمایش بودند اما به شهر دیگر نقل مکان کرده بودند، خانوادههای که اعتبار پاسپورتشان تمام شده بودند و خانوادههای که اصلا کارت و مدرکی نداشتند، نمیتوانستند کودکان خویش را به مکاتب دولتی بفرستند. چهارمین گروه محروم از آموزش کودکان مهاجرانی بودند که به هر دلیلی سنشان نسبت به صنفشان بلند بوده و مکاتب دولتی جذبشان نمیکردند و یا در صنفهای خیلی پائین جذب میشدند.
نادر موسوی زمانی که دانشآموز صنف 9 بود، رویای تأسیس یک مکتب برای کودکان محروم مهاجر را در ایران در سر میپروراند. نادر میخواست سختیها، تحقیرها و توهینهایی را که خودش تحمل کرده بود، دیگر کودکان مهاجر کمتر تحمل کنند. زمانی که نادر در مراحل پایانی مقطع لیسانس قرار داشت، موج دوم مهاجرت شدت گرفته بود و جذبنشدن کودکان مهاجر به یک معضل بزرگی برای مهاجران تبدیل شده بود: «برای تأسیس مدرسه به پول نیاز داشتیم. دولت کمک نمیکرد و باید همه امکانات لازم را خودمان فراهم میکردیم. چون درسخوانده بودیم، مهاجران از ما توقع داشت.»

یکی از روزهای بهار سال 1379خورشیدی محمد کریم مرادی، دوست و همخوابگاهی نادر در دانشگاه تهران راه حلی برای بودجهی مکتب ارائه میدهد. کریم مقدار پولی را از خانواده خود گرفته و برای تأسیس یک مکتب خودگردان برای کودکان مهاجر به نادر پیشنهاد میکند. نادر و کریم به همکاری همدیگر «مکتب فرهنگ» را در یک گوشهی از شهر تهران فعال میکند. این مکتب و مکتبهای دیگر مثل آن به «مکتبهای خودگردان» مشهور اند چون بهصورت رسمی ثبت وزارت آموزش و پرورش ایران نیستند و از سوی فعالان آموزش گردانده میشوند.
«بعد از اینکه یک مکان را اجاره کردیم، رفتیم به مرکز بازیافت و کهنهفروشیها در جنوب تهران. در این مرکز اکثرا بچههای همشهری ما کار میکردند. به کمک آنها توانستیم کتابهای کهنهای را که از مکاتب ایران جمعآوری شده بوند خوب و بد کرده و برای مدرسه ما آوردیم. چند تخته فرش از دستهدوم فروشی برای کف کلاسها خریداری کردیم و مدرسه فرهنگ برای تدریس کودکان مهاجر آماده شد.» از اواخر بهار که نادر و کریم شروع به تهیه بند و بساط مکتب فرهنگ کرده بودند تا اوایل پاییز حدود 400 کودک مهاجر در مکتب فرهنگ ثبتنام کرده بودند.
نادر و کریم مکتب فرهنگ را با کتابهای بازیافتی، فرشهای دستدوم و آموزگارانی که هیچکدام دانشگاه نخوانده بودند و فقط دیپلوم صنف دوازدهم را داشتند شروع کردند. با شروع ماه میزان که مکاتب در ایران شروع میشوند، مکتب فرهنگ دیگر گنجایش دانشآموز بیشتر را نداشت. کریم و نادر مجبور میشوند در شروع اولین سال فعالیت مکتب خود، ساختمان دومی را هم برای مکتب فرهنگ اجاره نمایند. سیل مهاجرت از افغانستان به ایران هر روز پررنگتر میشد و مدارس رسمی ایران هم کودکان بیمدرک را قبول نمیکردند. به این ترتیب، مسئولیت مکتب فرهنگ و سایر مکاتب خودگردان هر روز سنگینتر میشدند.
هر روز، ماه و سال که میگذرد، نادر تلاش میکند که دانشآموزان محروم بیشتری را پوشش دهد و از دوستانش در دانشکده علوم تربیتی دانشگاه تهران خواهش میکند که به معلمان مکتب فرهنگ روشهای علمی تدریس را آموزش دهند. با گذشت هرسال وضعیت مکتب فرهنگ بهتر میشود و نادر از میان آهنپارههای شهر با کمک آهنگران برای مکتب فرهنگ میز و چوکی درست میکند.
محدویتهای اولیه روی آموزش و تحصیل کودکان و دانشجویان افغانستانی در مکاتب و دانشگاههای ایران در زمان ریاستجمهوری علیاکبر هاشمی رفسنجانی وضع میشود. بعد از رفسنجانی تا سال 1384خورشیدی و پایان ریاستجمهوری سید محمد خاتمی، دولت ایران به مکاتب خودگردان مهاجران کاری نداشت، اما کمک و همکاری هم نمیکرد. نادر چنان غرق در آموزش کودکان مهاجر در مکاتب خودگردان بود که حتا پایاننامه مقطع ماستری خود را در مورد مکاتب خودگردان مهاجران نوشت و آمار این مکاتب بیشتر از همه برای نادر روشن بود: «در حوالی سال 1384خورشیدی در سراسر ایران حدود 400 مدرسه خودگردان وجود داشت که اکثرشان از ترس پلمپشدن زیرزمینی فعالیت میکردند. در این مدارس حدود 90 هزار دانشآموز مهاجر درس میخواندند.»
در آواخر ریاستجمهوری خاتمی و قبل از روی کار آمدن محمود احمدینژاد، شورای عالی امنیت ملی ایران یک مصوبه را تصویب کرد که براساس آن مکاتب خودگردان مهاجران افغانستان در ایران با مدارس دیوبندی کویته پاکستان در یک ترازو اندازه میشد و حکمش بستن مکاتب خودگردان مهاجران بود. این طرح دو دلیل واضح داشت؛ ترس از نفوذ طالبان در ایران از طریق این مکاتب و محدودکردن فضا برای مهاجران که باید به افغانستان برگردند: «پرورش طالب در مدارس خودگردان امکان نداشت چون در این مکاتب همه نصاب آموزشی ایران و ایدئولوژی رسمی ایران تدریس میشد. دولت ایران میخواست انگیزهی ماندن در ایران را میان مهاجران کم کند تا مهاجران به افغانستان برگردند.»
در زمان ریاستجمهوری محمود احمدینژاد فضای فعالیت مدارس خودگردان بهشدت تنگ میشود: «دولت مدرسه ما را سال چند بار بسته میکرد. بعد از چند روز ما مثل زنبور در کوچهی دیگر مخفیانه لانه میکردیم و وقتی خبر میشدند، باز هم میبستند.» در سال 1394خورشیدی نادر برای اینکه مکتب فرهنگ هر روز بسته نشود، مکتب را به اسم یک دوست ایرانی خود ثبت دولت کرده و جواز میگیرد: «مدرسه، مجلهها و همه چیز ما به اسم دوستان ایرانیام ثبت است و خودمان که تمام زحمات را میکشیم وجود خارجی نداریم.»
تنها نادر موسوی نیست که در زمینهی آموزش کودکان مهاجر فعالیت میکند، اما چیزی که او را متمایز میکند، فعالیتهای فرهنگی دیگر و تسهیل خدمات آموزشی برای کودکان مهاجر است. نادر هزاران نسخه از مجلههای تراوت، کودکان آفتاب و پیک گل سرخ را با محتوای آموزشی آمیخته با فرهنگ، تاریخ و جغرافیای افغانستان برای کودکان مهاجر چاپ و پخش کرده است. این مجلهها به کودکان مهاجر که هرگز افغانستان را ندیدهاند کمک میکند که هوای افغانستان را از لای برگههای مجله استشمام کرده و از تحولات افغانستان آگاه باشند.

موفقیت در مکتب فرهنگ چنان شوری در دل نادر برپا کرده است که در امر آموزش و تعالی کودکان مهاجر شب و روز نمیشناسد. در وقتهای خالی صنفهای داستاننویسی، کارگاههای نامهنویسی و مسابقات کتابخوانی برای دانشآموزان برگزار میکند و همراه با معلمان آماتور مکتب فرهنگ هیچ برنامهی آموزشی، تربیتی و روش درست تدریس کردن را از دست نمیدهند: «وقتی کدام مسابقه سراسری از سوی وزارت آموزش و پرورش(معارف) برگزار میشد به تمام مدارس دولتی برگه ثبتنام میفرستادند، اما به مدارس خودگردان نمیفرستاد. من همیشه در کمین مینشستم و برگههای ثبتنام را چاپ کرده و در تمام مدارس خودگردان پخش میکردم. به یاد دارم که بعضی اوقات از 100 هزار اشتراککننده مسابقات در سراسر ایران، 30 هزار برگه ثبتنام برای مسابقات را ما از مدارس خودگردان به وزارت آموزش و پرورش میفرستادیم و بچههای ما بارها در مسابقات برنده شدند.»
در مکاتب خودگردان مهاجران، یکی از مشکلات اساسی دیگر نبود کتاب درسی جدید و کافی است. خانوادهها توانایی کافی برای خرید کتاب از بازار آزاد را ندارند: «بعد از آنکه یک بار با مسئول چاپ و نشر وزارت آموزش و پرورش دعوای لفظیمان بلند گرفت، این مقام وزارت به زیردستان خود دستور داد که دیگر برای ما در امر دریافت کتاب از دولت مشکلی بهوجود نیاید. بعد از آن روز کتاب درسی را از از وزارت به نرخ خیلی ارزانتر از بازار خریداری کرده و در اختیار مدارس خودگردان قرار میدادیم.
دریافت بورسیه برای کودکان بیبضاعت و بیسرپرست بخش دیگری از فعالیتهای نادر موسوی را تشکیل میدهد: «در هر فرصتی که پیش بیاید با سازمانهای دولتی و غیردولتی در ایران، دوستانم در داخل ایران و خارج از ایران صحبت میکنم تا کمک هزینه درسی، مصارف کیف و کفش کودکان بیبضاعت و یا بیسرپرست را پرداخت کنند. تا کنون برای حدود 300 کودک از مدرسه ما و سایر مدارس، بورسیه دریافت کردهایم.»

از دو سال قبل، انجمن نویسندگان کودک و نوجوان ایران فعالیتهای نادر موسوی را تحت نظر گرفته و بعد از تحقیق در مورد کارنامهی وی، امسال او را در بخش ترویج خواندن برای کودکان برای دریافت جایزه بین المللی آسترید لیندگرن، دومین جایزه معتبر بین المللی بعد از جایزه نوبل در حوزه ادبیات کودک و نوجوان نامزد کرده است.
جایزه یادبود آسترید لیندگرن (Astrid Lindgren Memorial Award)، نویسنده محبوب سویدنی کودکان و یکی از پرطرفدارترین نویسندگان جهان است. او درسال ۲۰۰۲ در سن ۹۲ سالگی درگذشت، اما داستان هایش جاودانه شده است. در بزرگداشت نام و یاد او و با هدف ترویج ادبیات ناب کودکان و نوجوانان جهان، از سال ۲۰۰۲ دولت سویدن یک جایزه بین المللی را به ارزش ۵ میلیون کرون سویدن، معادل حدودا ۸۰۰ هزار دالر امریکایی، که بزرگترین جایزه ادبیات کودکان و نوجوانان و دومین جایزه بزرگ ادبیات در جهان است بهنام او بنیان نهاده است.
این جایزهی بینالمللی همهساله به سه گروه از فعالان حوزه ادبیات کودک و نوجوان از جمله نویسندگان داستانها و کتابهای برتر حوزه کودکان و نوجوانان، تصویرگران برتر حوزه کودک و نوجوان و مروجان کتاب و کتابخوانی برای کودکان و نوجوانان داده میشود. امسال نادر موسوی بهعنوان نامزد خارجی (غیرایرانی که در ایران برای کودکان فعالیت کرده است) انجمن نویسندگان کودک و نوجوان ایران در بخش مروج کتاب و کتابخوانی برای دریافت این جایزه بینالمللی معرفی شده است. در جریان دو هفتهی اخیر که باهم گفتوگو داریم، آقای موسوی با تیمی از همکارانش در حال تهیه و مرتبکردن اسناد، مدارک، فیلم و عکس مربوط به فعالیتهای وی در امر آموزش و ترویج کتابخوانی برای کودکان است.
تا سه چهار ماه پیش، زمانی که اولین گفتوگفتها برای معرفیکردن نادر موسوی بهعنوان کاندیدای دریافت این جایزه هنوز آغاز نشده بود، نادر خبر نداشت که چنین جایزهای در بخش کودکان وجود دارد. او حالا با تمام وجود تلاش میکند که این جایزه را بهدست آورد و با پول هنگفت این جایزه برای کودکان افغانستان رویاهای بزرگی در سر دارد: «از هر گوشهی مدرسه ما شادی میبارد و کودکان با شوق خاصی درس میخوانند، اما این مدرسه امکانات و ظاهر قشنگی ندارد. اگر جایزه را بهدست بیاورم میخواهم در بخش آموزش کودکان مهاجر مصرف کنم و تعداد بیشتری از کودکان بیبضاعت و بیسرپرست را در مدارس دولتی و خودگردان بورسیه کنم. کودکان در افغانستان هم محرومترین و فراموششدهترین قشر جامعهاند. طوری که در تمام افغانستان یک کتابخانه تخصصی و غنی برای کودکان وجود ندارد و حتا یک مجله درستحسابی و مخصوص کودکان هم وجود ندارد. میخواهم در این بخشها هم کار کنم.»
حالا نادر در جهان کودکان مهاجر افغانستانی در ایران غرق است. در سالهای اخیر انتشارات خانه کودکان افغانستان را تأسیس کرده است تا از این طریق نیز نیازهای درسی و آموزشی کودکان را برآورده کند: «بارها برایم شرایط فراهم شد که به اروپا و امریکا مهاجرت کنم، اما این کارم را به هیچ چیزی دیگر نمیدهم. من اینجا به گونهی باورنکردنی آرامش درونی دارم و فکر میکنم بهترین کار دنیا را دارم؛ چون برای طبقهای کار و خدمت میکنم که هیچ پناهگاهی ندارند. وقتی از مدارس دولتی و جاهای دیگر جواب رد دریافت میکنند، آخرین امید آنها ما هستیم.»

نادر موسوی حالا 46 سال سن دارد و هنوز سرشار از انرژی برای آموزش به کودکان و بهخصوص کودکان افغانستانی است. نادر باور دارد که «کودکان افغانستان باید درس بخواند تا ادبیات دوستی، همدیگرپذیری، صمیمیت و مهربانی را جایگزین ادبیات جنگ، نفرت و تعصبات کورکورانه نمایند. کودکان! آموزش! آموزش!»