ساعت از سه عصر گذشته بود. کنار دیواری سرش با یکی-دو مشتری گرم بود. میگفت از شدت خستگی زبان در دهانش نمیچرخد. به ساندویچی که لای کاغذ پیچیده بود اشاره کرد که از صبح تا حالا چیزی نخورده است. از صبح تا عصر به چندین اداره رفته بود تا پولیسی را که دو ماه تمام اذیتش کرده بود، ببخشد.
حالا همه او را بهنام دختر عسلفروش میشناسند، اما او فقط یک عسلفروش نیست. در زادگاهش دایکندی او را بهنام «استاد» میشناسند و در خانوادهاش معصومهی زحمتکش و دختر خوب خانه. زمانی که دانشآموز بوده در مناطق دوردست دایکندی میرفته و دانشآموزان کلاسهای پایینتر و زنان بیسواد را درس میداده است. میگوید بههمین خاطر در زادگاهش به او احترام خاصی دارند و «استاد» میگویند.
در سال 1395 وقتی نخستین آزمون کانکورش را پشت سر گذاشت، در رشتهی کمپیوترساینس در دانشگاه بلخ راه یافت. بعد از یک ماه تحصیل بهدلیل بیماری سخت و نداشتن دوست و آشنا، بلخ را ترک کرد. در دومین آزمون کانکورش بهدلیل اشتباهی کوچک هنگام انتخاب رشته، در رشتهی فیزیک دانشگاه غور کامیاب شد. پس از آن راه دیگری جز تحصیل در دانشگاه خصوصی برایش باقی نماند. اما ادامهی تحصیل در دانشگاه خصوصی نیاز به هزینهای داشت که پرداخت آن از توان خانوادهاش خارج بود. چند دوست دیگرش که مشکل مشابه او را داشتند، ترک تحصیل کردند، اما معصومه کوتاه نیامد و شروع به کار کرد تا خودش هزینهی تحصیلش را درآورد: «برای این روی جاده کار میکنم که شکست را قبول نکنم. میخواهم درس خود را بخوانم و ماستری و دکترای خود را بگیرم.»
پدر 85 سالهی معصومه، چهار سال میشود که در دایکندی فارم زنبور عسل دارد. هر فصل عسل را جمعآوری میکند و برای معصومه در کابل میفرستد. حدود سه ماه است که معصومه 19 ساله عسلها را در شیشهها می ریزد و در کنارهی جادهی کارته چهار میفروشد. پول آن را برای خانواده 13 نفریاش در دایکندی میفرستد و مقداری از آن را برای هزینهی تحصیل خود و یک خواهر کوچکترش در کابل نگه میدارد. او وقتی در رشتهی مهندسی عمران در یک دانشگاه خصوصی تحصیل خود را از سر گرفت، کارهای یدی را هم شروع کرد. سال گذشته در یکی-دو کافه کار کرده و مدتی هم در در کنار جاده ساندویچ فروخته است. میگوید اگر مردم بگذارند، کار برایش سختی ندارد. آنچه برایش سخت تمام میشود، زخم زبانها و آزارهای کلامی و چشمی رهگذران است. مردانی با هر سنوسال او را اذیت میکنند؛ چه پیرمردانی که با نگاهشان او را میآزارند و چه جوانترهایی که حرفهای زشت با بار جنسی و نژادی میزنند: «وقتی میگذرند سرشان را برمیگردانند و طوری نگاه میکنند و میخندند که انگار من یک موجود دیگری هستم. بعضیشان میگویند که معلوم نیست عسلفروشی میکند یا تجارت دیگری دارد. گاهی دلم به حالشان میسوزد، از بس نادان هستند.»
در این میان حتا مأموران پولیس هم در اذیتکردن او کوتاهی نکردند. چندین مأمور پولیس حوزهی سوم شهر کابل او را روزهای زیادی اذیت میکردهاند، از جمله یک عضو مدیریت جنایی حوزهی سوم پولیس دو ماه تمام معصومه را اذیت، تعقیب و تهدید میکرده است. در اوایل خودش را آمر حوزهی پولیس معرفی کرده و شمارهی تماسش را به او داده تا اگر کسی برایش مزاحمت کرد به او تماس بگیرد. معصومه فکر میکرده حرفهای او از روی صداقت است، اما بعدا این مأمور پولیس نزد او بیشتر میآمده و میگفته که دلش برای دختر خوشگلی مثل او که زیر آفتاب کار میکند میسوزد.
«هر دختر که از آنجا میگذشت، میگفت ببین دیگر دخترها چقدر از زندگیشان لذت میبرند، اما حیف تو که زیر آفتاب مینشینی و هر روز هم رنگ پوستت سیاهتر میشود. من میگفتم مهم نیست برایم. هرکس کاری دارد، کار من هم همین است. بعدا آهستهآهسته برایم پیشنهاد داد. گفت با من دوست شو من ماهانه 20 هزار افغانی میدهم که برای خانوادهات بفرستی. من متوجه پیشنهاد زشتش شدم اما گفتم من میتوانم کار کنم، اینقدر که آدم خیّر هستی اینجا کسی هست که نمیتواند کار کند و گدایی میکند، به او کمک کن.»
معصومه یک روز از شدت عصبانیت به او فحش میدهد. پس از این مأمور پولیس اقدام به تعقیب و تهدید او میکند: «من هر کجا میرفتم او از من عکس میگرفت. هر روزی که من سر کار میآمدم او دیگر کاری نداشت و فقط مرا تعقیب میکرد. میگفت عکسات را فتوشاب میکنم. نامت را بد میکنم که مردم سنگسارت کنند. من میگفتم که از تو شکایت میکنم. خنده میکرد و میگفت اگر شکایت هم کنی حوزه از خودم هست.»
هفتهی قبل پخش گفتوگوی معصومه در شبکههای اجتماعی، واکنشهای زیادی را برانگیخت. او در این گفتوگو از آزار و اذیت و تهدید مأمور پولیس پرده برداشت. در پی انتقاد شدید کاربران شبکههای اجتماعی، وزارت داخلهی کشور اعلام کرد که مأمور پولیس را شناسایی و مورد پیگرد قرار میدهد. یک روز بعد در 21 جوزا وزارت داخله اعلام کرد پولیسی را که متهم به آزار و اذیت معصومه است، بازداشت کرده است.
پس از آن مسئولان فرماندهی پولیس کابل، معصومه را برای شناسایی دقیق پولیس متهم و گرفتن اظهاراتش، به مقر فرماندهی پولیس میبرند. معصومه از ماجرای شناسایی و گریههای او میگوید: «پولیس مزاحم انکار میکرد و میگفت من اصلا این دختر را هیچ ندیدهام. بعدش میگفت تو از کسی پول گرفتی و میخواهی مرا بدنام کنی. گفتم من شاهد دارم و بیرون شدم. بعدا گریه کرد که مرا ببخش. البته دیگر پولیسها هم مزاحمت میکردند. روزی که برای شناسایی در حوزه رفتم، همهیشان را شناختم. از ترس سرششان را پایین انداخته بودند. دلشان میلرزید. گفتم همینقدر هم برایشان کافی است.»
چهار روز بعد از این اتفاق برای صحبت با معصومه در محل کارش رفتم. در کنارهی دیواری نشسته بود و مشتریانش یکی پی دیگری میرسید. این روزها فروشش کمی بیشتر شده است. قبلا سهـچهار شیشه در روز بیشتر فروش نداشته است. هنگامی که خریداران دودل میشدند، برای اطمینانبخشی بیشتر توضح میداد که زنبورهای پدر پیرش چگونه گردهی گلهای صحرایی دامنههای کوههای دایکندی را تبدیل به عسل میکند و بعد پدرش ذرهذرهی آن را جمعآوری میکند و همانطور طبیعی و دستنخورده به کابل میفرستد. به مشتریانی که نیاز به اطمنان بیشتر داشت میگفت: «عسل را ببرید خانه، اگر کیفیتش خوب نبود، پس بیارید، پولتان را میدهم.»
وقتی داشتیم صحبت میکردیم، گروهی سهنفری آمدند و خود را عضو یک نهاد خیریه معرفی کردند. به معصومه گفتند نهاد آنها مقدار عسلی که او روزانه در کنار جاده میفروشد را بهطور مستقیم میخرد تا او دیگر دستفروشی نکند. پس از گفتوگوی مختصر، شمارههای تماسشان را گذاشتند تا در فرصت بعدی روی آن پیشنهاد صحبت کنند. بعد از رفتن آنها معصومه به من گفت که در صورتی پیشنهاد آنها را میپذیرد که شرط کارنکردن در میان نباشد. او گفت تمام سختیها را تحمل میکند تا زمینهی کسبوکار موفقی را فراهم کند و به استقلال مالی برسد.
«من اگر میخواستم مثل اکثر دختران نان بیزحمت اما با منت بخورم، شوهر میکردم. خواستگار زیاد داشتم، برایم راحت بود که عروسی میکردم و میرفتم خانهی شوهر. آن وقت دستم در جیب شوهر بود و اختیار خودم را هم نداشتم. این را نمیخواهم. تمام این سختیها را قبول میکنم اما میخواهم که استقلال مالی داشته باشم و خودم برای زندگیام تصمیم بگیرم».
پس از ماجرای بازداشت پولیس مزاحم، عکس مردی در لباس زردرنگ در شبکههای اجتماعی دستبهدست شد که در مقابل معصومه روی زمین نشسته بود و انگار داشت گریه میکرد. معصومه میگوید مردی که در آن عکس دیده میشود همان پولیسی است که او را اذیت کرده و برای عذرخواهی نزد او آمده بود. حینی که معصومه داشت راجع به چگونگی عذرخواهی پولیس صحبت میکرد، دو مرد با کاغذپارههای در دست به ما نزدیک شدند. معصومه اشاره کرد که اینها از اقارب همان پولیس هستند. آمده بودند که معصومه هر چه زودتر رضایتنامه را امضا کند تا پولیس آزاد شود و آنها هم به دیگر گرفتاریهای خود برسند. معصومه شرط گذاشته در صورتی او را میبخشد که ضمانت بدهد دیگر چنین اشتباههایی نمیکند. آن دو مرد آمده بودند که مقدار سند و مدرکی را برای گرفتن رضایتنامه، به ضمانت بگذارند.
معصومه بهرغم توصیههای دوستانش که گفتهاند نباید پولیس متهم را ببخشد، تصمیم دارد او را ببخشد. میگوید تا حالا سه بار برای عذرخواهی نزد او آمده، گریه کرده و گفته که اگر او را نبخشد دستکم ده سال زندانی میشود و در این جریان زنش با یک دختر کوچکش بیسرنوشت میشوند.
«زیاد گریه کرد. گفت من اشتباه کردم و تو مرا به بزرگواریات ببخش. عکس دختر خود را هم نشان داد. دلم یک قسمی شد. گفتم این خودش گناه دارد اما زن و دخترش گناه ندارند. میخواهم او را برای زن و دختر کوچکش ببخشم. دلم به حال آنها میسوزد، چون تقصیری ندارند. اگر ذرهای از انسانیت در وجودش باشد همینقدر آبروریزی هم برایش کافی است. تا حالا هم بهاندازهی کافی تحقیر و خرد شده است. من حق خود را میبخشم اما براساس قانون باید جزایش را ببیند».
معصومه مدتی است یک دوست همدل و همزبان پیدا کرده است. زن میانسالی که شوهرش فلج است و در خانههای مردم کار میکند و فرزندانش را بزرگ میکند. روزی از معبر میگذشته و اتفاقی سر صحبت را با معصومه باز میکند. هر دو دردودل میکنند و معصومه از آزار و اذیتهای رهگذران جادههای پایتخت میگوید. حالا آن زن میانسال هر روز میآید و ساعاتی کنار معصومه مینشیند تا با خیال راحت شیشههای عسلاش را بفروشد. معصومه هم گاهی بهخانهی این دوست جدیدش سر میزند.