تقدیم به عمران راتب!
عمران راتب دقیقا دو سال قبل از امروز، در ۲۷ سالگی، از دنیا رفت. زندگی راتب کوتاه بود. اما او در سالهای آخر زندگیاش بسیار تلاش کرد، خواند، نوشت، اندیشید و سخن گفت. حضور او غنیمت بزرگی برای اهل فرهنگ و اندیشه بود. تأثیر او بر فضای فرهنگی و ادبی کابل بسیار ملموس و چشمگیر بود و بههیچوجه نمیشود آن را انکار کرد. اما رفتنش غمگینانه و پر از حسرت بود. این متن که خوانش بسیار مختصر و عجولانهای است از رمان «بود و نبود»، ادای احترامی است به تلاشهای عمران راتب.
نام رمان شبیه به نام یکی از مهمترین آثار فلسفی قرن ۲۰ فرانسه (هستی و نیستی) اثر ژانپل سارتر است، اما محتوای آن به «افسانهی آفرینش» صادق هدایت نزدیک است. برای درک کلی رمان من اینجا اسامی تمام بخشهای آن را میآورم که بهصورت معنادار چیده شده و گمان میکنم تا حدود زیادی به خواننده کمک میکند درک کلیای از محتوای رمان در ذهن خودش حاصل کند. رمان به ترتیب از این بخشها شکل گرفته است: آغاز، خداوند، تضاد، بدی، گناه، آدم، حوا، بهشت، عصیان، هبوط، جدایی، زمین، شیطان، حوا، قصهی نو، خدایی، عشق، نشانه، رهایی، قصهی دیگر، زندگی. من هم به تبعیت از این بخشبندی به نکاتی اشاره خواهم کرد. اما باید بگویم که در مورد ساختار فنی و تکنیکی آن چیزی برای گفتن ندارم، زیرا در این خصوص مطالعهای ندارم. قبل از آن باید به یاد داشته باشیم که پیرنگ کلی «بود و نبود» قصهی آفرینش براساس سنت اسلامی است. از این لحاظ موضوعاتی که درون آن وجود دارد به نحوی برای همگی ما آشناست.
ملال: «از آنجا که ملال پیشروی میکند و ملال ریشه هر شر است، عجیب نیست که جهان عقب مینشیند و شر میدانداری میکند. ریشهی این وضع را میتوان در همان آغاز جهان بازجست. خدایان ملول بودند، حوصلهشان سر رفته بود؛ پس انسانها را خلق کردند. آدم از تنهایی ملول شد پس حوا خلق شد… (کییر کگور؛ یا این آن، ص۲۷۲). در «بود و نبود» میخوانیم که خداوند چگونه از تنهاییاش ملول میشود و دست به آفرینش میزند. در واقع، جهان و آفرینش زادهی ملالت و تنهایی خداوند است. وقتی خداوند خودش را همچون «گنج مخفی» مییابد آدم را میآفریند تا او را به معرفی بگیرد. پس همهچیز از اینجا آغاز میشود، از ملالت و تنهایی خداوند.
قصهگویی: ژاک دریدا یک بار گفته بود اهمیت ساختارشکنی بیشتر از انقلاب دانشجویی سال ۱۹۶۸ میلادی و ریختن به خیابانها است. این سخن نشاندهنده اهمیت بیش از اندازه ساختارشکنی نزد دریدا است. گویا خاوری این رویکرد را به «قصه» و قصهگویی دارد، یعنی به همان اندازه که ساختارشکنی برای دریدا مهم بوده قصهگویی برای خاوری مهم است.
جهان با قصه خلق میشود. قصه نباشد هیچچیز وجود ندارد. از یک منظر نسبتا علمیتر نیز این روزها چنین ادعایی صورت میگیرد. هراری در «کتاب انسان خردمند» مینویسد انسان خردمند حیوان قصهگو است. در واقع همهچیز نوعی قصه است؛ تاریخ، علم، دین، امپراتوریها، فلسفه و هنر، همگی نوعی قصهاند. انسان با قصه همهچیز را میآفریند و از مغاک نیستی بیرون میکشد. حتا خدا با قصهگویی خلق میشود. نیچه میگوید «این انتهای کفر نیست بلکه آغاز تفکر است: آیا خدا ما را آفرید یا ما خدا را؟». پاسخ کنایی نیچه این است که ما خدا را میآفرینیم. ما نباشیم نه کسی درباره خدا حرف میزند و نه اصلا خدایی وجود دارد. خاوری نیز در «بود و نبود» مینویسد: «آدم بود که قصهی خدا را بازگفت و نامش را بر سر زبانها انداخت» (بود و نبود، ص۷). و یا: «ما را از قصه گریزی نیست. دنیا در قصههای ما ساخته میشود» (همان، ص۱۶۲). نمیخواهم از درون این نقل قولها ادعاهای آتئیستی بیرون بکشم بلکه تلاش میکنم نشان دهم اهمیت قصهگویی تا چه اندازه است. اما قبل از این اجازه دهید باز هم اهمیت قصهگویی را از زبان خود خاوری بخوانیم: «قصهگو گفت: قصهی من که آدمم، طرفهترین قصه است. پیش از آنکه هستی در رؤیای خداوند تجلی کند، در قصهی من خلق شد. از اینروی من پیش از هر چیز، حتا پیش از رؤیای خداوند، پا به هستی نهادم. من خود نیز در قصهی خویش خلق شدم؛ چون به جز من موجود قصهپرداز دیگری نبود. من قصه را ساختم و قصه مرا ساخت. در قصهی من آمده است که من در اتفاق بیتکرار توان قصهپردازی یافتم. پیش از من گیرم که هستی بود، لیک آفریده نشده بود. من بودم که گوهر آفرینش را کشف کردم و هستی را آفریدم و به آن کیفیت و ماهیت دادم» (ص ۳۴).
معنا و بیمعنایی: اما از طرف دیگر همین قصهگویی در «بود و نبود» باعث شده است جهان و زندگی معنادار نشان داده شود. طبیعت و اشیای بیجان در «بود و نبود» با آدم و حوا حرف میزنند. این امر نشاندهنده زندگی اسطورهای و پیشاعلمی است. معمولا در اساطیر میخوانیم که طبیعت با آدمها حرف میزند و این دو در یک ارتباط دوسویه کلامی با همدیگر قرار دارند. از این حیث «بود و نبود» برای من یادآور روایت هومر از زندگی انسانها در «ایلیاد» و «اُدیسه» است. یونانی که هومر آن را روایت کرده است مردمانش در ارتباط بسیار نزدیک و کلامی با خدایان و طبیعت قرار دارند. آنها بهصورت روزمره با خدایان در ارتباطاند و با هم گفتوگو دارند. فارغ از اینکه میدانیم به لحاظ عقلانی این وضعیت باورپذیر نیست، اما در عینحال نشان میدهد که اگر انسانها بتوانند در چنین وضعیتی زندگی کنند زندگیشان سرشار از معنا، هیجان و سرخوشی خواهد بود. وقتی انسان بتواند با طبیعت چنین ارتباطی برقرار کند افسردگی، بیمعنایی و اضطراب موضوعیت خودش را از دست میدهد.
آلبر کامو میگوید پوچی زادهی یک نوع ارتباط، و در واقع زادهی آگاهی از جهان است. ما در زندگی با دو چیز مواجهیم، یکی خودمان و دیگری جهان پیرامون و طبیعت. خودمان، در مقام موجودی به نام انسان، دارای احساس هستیم و حالتهای مختلف وجودی را تجربه میکنیم. مثلا هرازگاهی شاد و سرخوش هستیم و همهچیز روبهراه به نظر میرسد و از طرف دیگر گاهی غمگینی و ملالت بر ما حاکم میشود و همهچیز تاریک و کسالتبار بهنظر میآید. در کل، ما میتوانیم «بفهمیم» و قابلیتهای وجودی گوناگونی داریم. اما از طرف دیگر زندگیِ ما با این امکانهای متفاوت وجودی، وابسته به طبیعت است که مطلقا هیچ شعوری ندارد. طبیعت نمیتواند خوشحالی و غمگینی ما را درک کند. بنابراین زندگی ما را یک تناقض به پیش میبرد و به باور کامو آگاهی از این وضعیت سرآغاز پوچی است. چون ما میفهمیم که طبیعت شریک تنهاییها و رنج بشر نیست. دلیل اینکه گفتیم زندگی اسطورهای نمیتواند پوچ و بیمعنا باشد از اینجا ناشی میشود که طبیعت در زندگی اسطورهای فاقد درک و احساس نیست بلکه مثل انسانها و از جنس آدمها است. از این منظر «بود و نبود» قصهی معنا در عصر بیمعنایی است.
عصیان: «خدا هر روز از طلوع خورشید مینشست و با کنجکاوی، رفتار پیشبینیناپذیر و تناقضنمای آدم را تماشا میکرد» (ص ۱۲۰). وقتی آدم خداوند را بهدلیل آفرینش گندم و سپس ممنوعه قلمداد کردن آن، محاکمه میکند، اوج عصیانگریاش را به نمایش میگذارد. خداوند نمیداند چه موجود سرکش و پیشبینیناپذیری را خلق کرده است: «اگر ریگی در کفش نداری، چرا چیزهای ممنوعه میآفرینی؟» (ص۸۱). از آنجایی که «بود و نبود» کموبیش لحن طنزگونه دارد، میتوان گفت حتا در مخیله خداوند نمیگنجیده که آدم دست به چه کارهایی خواهد زد. ماهیت آدم بر خالقش نیز آشکار نبود. شاید تصور خدا از آدم چیزی شبیه به موجودات دیگر بوده، یعنی خلقت موجودی که میدانیم چه میکند. اما احتمالا خداوند در این موردِ بهخصوص شکست خورده است. زیرا خداوند از پیشبینی کارهای آدم عاجز بوده است. آدمی «طرح» است. انسان، یا همان دازاین هایدگری، موجودی «اینجا-آنجا» است. آدمی پیشبینیناپذیر و از اینرو فاقد هویتِ از پیش تعیینشده است. فیلسوفان اگزیستانسیالیست، خصوصا ژانپل سارتر میگویند که وجود آدمی مقدم بر ماهیتش است. آدمی ابتدا به وجود میآید بعد ماهیتش را میسازد. از این حیث آدمها از همهی موجودات دیگر متمایزند. بقیه موجودات از همان زمانی که بهوجود میآیند هویتشان مشخص است. مثلا مرغ برای تخم گذاشتن، گاو برای شیر دادن و الاغ برای بار بردن است. در قسمت موجودات بیجان میتوان گفت موتر برای سوارشدن و باربردن، قلم برای نوشتن، هواپیما برای سفر هوایی و گروپ برق برای نور تولیدکردن ساخته میشود. همهی اینها با یک طرح از پیش ساختهشده به وجود میآید و کاربردشان مشخص است. اما از زمانی که یک انسان پا به هستی میگذارد هیچکس نمیداند در آینده چه کار خواهد کرد و چه خواهد شد. در واقع انسان عصیان میکند، و به قول کامو، نمیخواهد آن چیزی باشد که هست. روحیه عصیانگری آدم بر خداوند آشکار نبود.
امکانها: آدمی مجموعی از امکانها است. آدمی قابلیتهای متفاوت دارد. میتواند تبدیل به همهچیز و در عینحال هیچچیز شود. آدمی با انتخابهایش ساخته میشود. سارتر بهصورت کموبیش غیرواقعبینانه تأکید میورزد که آدمها میتوانند هر نوع محدودیت را از سر راهشان بردارند و اختیار زندگیشان را به چنگ بگیرند. در همین زمینه است که او میگوید اگر یک انسان از شکم مادرش فلج به دنیا بیاید و قهرمان دوِش نشود بازهم خودش مسئول است. به باور فیلسوفان اگزیستانسیالیست آدم نباید تحت سلطه تاریخ، فرهنگ و جامعهاش باشد. اگر چنین باشد اگزیستانسیالیستها این وضعیت را نوعی فرافکنی میدانند که از ناتوانی فرد در قسمت تغییر زندگیاش ناشی میشود.
در مجموع میتوان گفت آدمی اجتماع اضداد است؛ در عین اینکه میتواند شریفترین موجود روی زمین باشد قابلیت تبدیل شدن به پستترین موجود روی زمین را هم دارد. شریعتی گفته بود انسان عبارت است از بینهایت لجن و بینهایت فرشته. خاوری به این موضوع اشارههایی دارد. «خداوند گفت باید موجودی را خلق کنم که توان جمع اضداد را در خود داشته باشد» (ص۳۴).
«بود و نبود» قصهی شیرین و پرمحتوا است. برای قصهگوی خوب ما، جواد خاوری عزیز، آرزوی موفقیت میکنم.