سهراب سپهری، شاعر پرآوازهی زبان فارسی در جایی از یک شعر بلندش بهنام «مسافر» میسراید: «ببین همیشه خراشی است روی صورت احساس/ همیشه چیزی، انگار هوشیاری خواب/ به نرمی قدم مرگ میرسد از پشت/ و روی شانهی ما دست میگذارد/ و ما حرارت انگشتهای روشن او را/ بسان سمّ گوارایی/ کنار حادثه سر میکشیم…»
احمد شاملو، شاعر پرآوازهتری زبان فارسی حین ترجمهی کتاب «مسافر کوچولو»، نوشتهی «سنت اگزوپری»، جملهای را از زبان روباه، یکی از کارکترهای کتاب ترجمه کرده است که اگرچه از حیث کلمات از شعر سپهری متفاوت است، ولی از نظر معنایی تقریبا عین چیز است: «روباه که انگار حسابی حیرت کرده بود، به مسافرکوچولو گفت: [خانهی تو] روی یک سیارهی دیگر است؟
مسافر کوچولو گفت: آره
روباه: در آن سیاره شکارچی هم هست؟
مسافر کوچولو: نه
روباه: محشر است! مرغ و ماکیان چطور؟
مسافر کوچولو: نه
روباه آهکشان گفت: همیشهی خدا یک پای بساط لنگ است!»
هفت قرن پیش از سپهری و شاملو، مولانا جلالالدین محمد بلخی، در آغازین مثنویِ کتاب «مثنوی معنوی» روایت میکند که: «آن یکی خر داشت، پالانش نبود/ یافت پالان گرگ خر را در ربود/ آب بودش کوزه مینامد به دست/ آب را چون یافت خود کوزه شکست.»
یک قرن بعد از مولانا، حافظ شیرازی نیز این موضوع را به شعر درآورده است. او در غزلی میسراید: «پری نهفته رخ و دیو در کرشمهی حسن/ بسوخت دیده ز حیرت که این چه بوالعجبی است/ در این چمن گل بیخار کس نچید آری/ چراغ مصطفوی با شرار بولهبی است.»
صدها سال بعد از حافظ و مولانا و هزاران مایل دورتر از قلمرو زبان فارسی، ساموئل بَکِت، رماننویس و نمایشنامهنویس مشهور ایرلندی در رمان مورفی مینویسد: «بشر یک چاه است با دو سطل… یکی پایین میرود تا پر شود، دیگری بالا میآید تا خالی شود. هر عارضهای که تسکین پیدا کند، عارضهای دیگر به وخامت میگراید.»
سرگرمکنندهترین کار این است که دفترهای شاعران و کتابهای بزرگان را یکییکی ورق بزنم و از هریک در این باره نقل قولی بیاورم. گویی تا بوده جهان چنین بوده است؛ مرغ در خانهی شکارچی، خر به دنبال پالان، آب در پی کوزه، پری در سایهی دیو، خار در ساقهی گل، شرار در برابر چراغ، پرشدن برای خالیشدن و سنگ به پای لنگ!
«سنگ به پای لنگ» را هیچ شاعری نامدار و بینامی نسروده است. آن را کارگری میانسالی به من گفت که اسمش «سفرمحمد» بود و شغلش چاهکنی. من او را در یک روز سرد زمستانی در محلهی کارتهسهی کابل دیدم. آن روز او برای کندن چاه به زیر زمین نرفته بود، برای نماکاری یک ساختمان چهارطبقه به آسمان رفته بود. ساختمان رو به آفتاب نبود، سایهرخ بود. وقتی سفرمحمد از میلههای فلزی خوازه گرفته بالا شده بود، دستانش از سرما به فلز چسپیده بود. آنقدر یخ کرده بود که دیگر نتوانسته بود ادامه بدهد. ناگزیر تصمیم گرفته بود پایین بیاید. هنگام پایینآمدن، انگشتانش کاراییشان را از دست میدهد او از روی داربست به زمین سقوط میکند. در آن لحظه من از جلو ساختمان رد میشدم. وقتی به زمین افتاد، فریادی بلندی کشید: «آخخ!»
من و چند کارگر دیگر به کمکش شتافتیم، اما او در کمال تعجب قبل از رسیدن ما از جایش بلند شد. هیچ آسیبی ندیده بود. با آنکه رنگ از صورتش پریده بود، اما گونههایش همچنان از سوز سرما سرخ میزد. درحالیکه دندانهایش روی هم گیر نمیکردند، قصه کرد که هر روز صبح ابزار کار چاهکنی را پشت دوچرخهام بار میکنم و پیش از طلوع آفتاب خود را بالای پلِ «پل سرخ» میرسانم. ـ دوچرخهاش را با اشاره نشانمان داد که هنوز بیل و کلنگ با دستههای کوتاه درون یک دلو رابری بر تَرَک دوچرخهاش بسته بود ـ در فصل زمستان اما کسی چاه نمیکنند. بیش از دو هفته روی پل بیکار ماندم. دو ماه کرایه خانه را هنوز ندادیم. طفلکم مریض است، پیسه ندارم که به داکتر ببرم. امروز مجبور شدم با چند نفر دیگر به اینجا بیایم و روی داربست بالا شوم. پس از چندین روز بیکاری خوشحال بودم که کار گیر آوردهام. این کار هم در سایه، طالع ما را سیل کنید! چه میشد اگر رخ این ساختمان مثل آن ساختمان روبهرو، سمت آفتاب بود؟ همیشه سنگ به پای لنگ است دیگر!
ببین همیشه خراشی است روی صورت احساس و همیشهی خدا یک پای بساط لنگ است!
راستی اگر سفرمحمد شاعر میبود، حرفهای دلش را چگونه بیان میکرد؟ سابیر هاکا، شاعری کردتبار ایرانی در یک مصاحبهاش گفته بود: «من حتا قبل از تولد هم یک کارگر بودم.» او برای کارگران شعرهای ساده و بیپیرایهی زیادی سروده است. از آنجا که این ستون سراسر شاعرانه شد، اینک چند شعر او را تقدیم میکنم به سفرمحمد و تمام کارگران و زحمتکشان کوچهها و خیابانهای کابل. کابلی که اگر «کابل جان» است، بهدلیل سرسختی، تسلیمناپذیری و تلاشهای آنان است.
تا به حال/ افتادن شاهتوت را ديدهاي!؟/ كه چگونه سرخياش را/ با خاك قسمت ميكند؟/ هيچ چيز مثل افتادن دردآور نيست/ من كارگران زيادي را ديدهام/ از ساختمان كه ميافتادند/ شاهتوت ميشدند!
**
اگر روزی بمیرم/ تمام کتابهایی را که دوست دارم/ با خودم خواهم برد/ قبرم را از عکس کسانی که دوستشان دارم پر خواهم کرد/ و خوشحال از اینکه اتاق کوچکی دارم/ بیآنکه از آینده وحشتی داشته باشم/ دراز میکشم/ سیگاری روشن میکنم/ و برای همهی دخترانی که دوست داشتم در آغوششان بکشم/ گریه میکنم/ اما درون هر لذت، ترسی بزرگ پنهان شده است/ ترس از اینکه/ صبح زود کسی شانهات را تکان بدهد و بگوید: «سابیر بلند شو باید برویم سر کار!»
***
باور کنید/ اگر تفنگ را اختراع نمیکردند/ کمتر انسانی/ از فاصلهی چند متر آن طرفتر کشته میشد!/ و خیلی از کارها آسانتر میشد/ آسانتر میشد به اینها بفهمانی/ یک کارگر/ چقدر میتواند/ زور داشته باشد!
****
فکر میکنم/ خدا هم یک کارگر است/ مثلا یک جوشکار/ شبیه همهی مردان جوشکار دیگر/ و غروب/ چشمهای اوست که گاهی سرخ میشود/ و شب، پیراهنش/ که پر است از سوراخهای ریز و درشت!
*****
پدرم کارگر بود/ مرد با ایمانی/ که هر بار نماز میخواند/ خدا از دستهایش خجالت میکشید.
اینجا کابل جان است.