قصه‌ی کف، طاقت، خاطره، سیخ و کابوس

من نمی‌دانم در این ملک مملو از تاریخ چرا هر‌کس اسم خود را دقیقا همان چیزی می‌گذارد که از آن نشانی در وجودش نیست. مثلا به مجلسی می‌روید و می‌بینید که بحث داغ است و ملت جان بر کف هم‌چنان کف بر لب جهد می‌کند که اثبات کند چه کسی اکثریت است. یا اصلا بحث سر این است که با آن بی‌غیرتی که رفته مسیحی شده و دل میلیون‌ها افغان را به خاک و خون تپانده چه‌گونه برخورد شود که گلوله خوب در جانش بنشیند. یا بحثی دیگر از همین جنس‌ها. در همه‌ی این احوال اعصاب ملت داغ است و همه سر هم‌دیگر فریاد می‌کشند. در این میانه، یکی نشسته و هیچ حرفی نمی‌زند. تبسمش هم به اندازه‌ی بادنجان نارسیده کم‌رنگ است. از او می‌پرسید که اسمش چیست؟ با صدایی مخملین پاسخ می‌دهد:

«من؟ من عظیم توفان هستم».

توفان؟ شما توفان؟ توفان این‌هایند که با کف دهن‌شان ده تا دسترخوان چرک شده‌ی سر ‌شانه‌ای را می‌توان شست.

یا می‌بینید که گاو یک نفر از طویله گریخته و در مسیر فرار خود هشتاد نفر را خوب شاخکوب کرده و به شفاخانه فرستاده. صاحبش را پیدا می‌کنید و ازش می‌پرسید که از این ماجرا خبر دارد یا نه. می‌گوید، بلی خبر دارد. بعد قاه قاه می‌خندد و از این‌که گاوش چنان ظرفیتی برای شاخ‌اندود کردن مردم دارد، احساس غرور می‌کند. اسمش را می‌پرسید. می‌گوید:

«اسم من ارسلا همدرد است».

با خود می‌گویید، این دیگر چه قسم همدرد است؟

حالا یک جنرال وطن‌پرست داریم به اسم جنرال طاقت. این بنده‌ی خدا چیزی که ندارد، همان طاقت است. کسی می‌گوید که خاک افغانستان بر‌خلاف آن‌چه شایع شده، برای درمان سرطان چندان هم مؤثر نیست. بسیاری مردم فکر می‌کنند، و درست هم فکر می‌کنند، که این آدم به خاک، تاریخ، کلتور، ثقافت، عنعنه و مقاعیس کشور توهین کرده. اما آن کس که واقعا بی‌طاقت می‌شود، جنرال طاقت است. ایشان قسم یاد می‌کند که اگر فرد توهین کننده توبه نکند، خالد فی‌النار خواهد شد. یک ترکیب دیگر هم پیدا کرده که هیچ از زبانش نمی‌افتد: حرام‌زاده. من مطمئنم که جنرال طاقت آدم شریفی است و دوست ندارد این واژه‌ی شدید را زیاد استفاده کند. اما متأسفانه هر‌چه سعی می‌کند، نمی‌تواند از کابوس این کلمه بگریزد. در این‌گونه موارد، نظر من این است که ما به شخصیت موجود او نگاه کنیم و خوبی‌های مهم شخصیتی او را ببینیم. هیچ لازم نیست که با انتقاد از او در این زمینه، پیوسته این کلمه را به‌یاد او بدهیم. اصلا منطقی نیست که یک شخصیت چند بعدی را تقلیل بدهیم به ‌کلمه‌ای که او را در تمام لحظات زند‌گی تعقیب می‌کند.

نظر شما چیست؟ بهتر نیست آدم‌ها را تقلیل ندهیم؟