سه روز پیش، روز جمعه، گروه سیاسی افغانستان 1400 پس از اعلام گزارش سالانهی یوناما در مورد تلفات افراد ملکی، در حرکت اعتراضییی در دریای کابل رنگ سرخ ریخت؛ تلاشی آشکار برای نمایاندن پیامدهای جنگی بیپایان علیه تروریسم که در میان آن شهروندان عادی از هر دو طرف تیر میخورند و جان میدهند. بهعنوان یک بیننده وقتی دریای سرخرنگ را دیدم، اولین تصویری که در ذهنم آمد، تصویر حمله به مقر ریاست محافظت از رجال برجسته در امنیت ملی بود. در آن شامگاه خونین، که قریب به نصف کابل از شدت حمله تکان خورده بود و کمتر از 70 نفر جان باخته بودند، یکی از عکاسها عکسی را در صفحهی فیسبوکش گذاشت که در آن نشان میداد، دریای کابل که از کنار محل رویداد میگذرد، سرخرنگ است. تصویر دریای آغشته به خون کابل اما در آن شامگاه، واقعی نبود. عکاس با افزایش رنگها و دستکاری در عکس خواسته بود، میزان وحشتی که در آنجا حاکم بود را نشان بدهد. گرچه عکس سربازهای جانباخته و پس از آن بیشمار عکسهای دیگر که نشان میداد شهروندان پس از حمله به گوشه و کناری افتادهاند و هنوز رنگ خون از محل پاک نشده را دیدم، اما به نظرم آن عکس از دریای خونآلود کابل هرگز نشانی از مبالغه در خود نداشت.
در هر جنگی، قربانیان واقعی آنهایی هستند که هیچ دخالتی در نبرد ندارند. مردم، شهروندان بیپناه و گیرمانده در دو سوی آتش، تماشاچیانی که هیچ انگیزهیی برای دیدن لشکرکشی جنگجویان در دو سوی خط نبرد ندارند، اما به ناگزیر باید در محل باقی بمانند. اینها قربانیان واقعی جنگهایند. در سوی خط نبرد، چه شورشیان یا مخالفان مسلحی که از سر طمعورزی یا اخلال نظم عمومی دست به ماشه بردهاند و چه سربازانی که برای دفاع از کشور یا قانون یا حتا مردم به صحنهی نبرد آمدهاند، پیش از آنکه قربانی باشند، پدیدآورنده و بازیگر آناند. آنها سلاح دارند و میدانند که برای چهکاری در میدان آمدهاند. اما مردم، چه موافق یکی از گروهها باشند یا بیطرف، میدان واقعی نبرد و صحنهی اجرای نمایش مرگ و اسباب تکمیل این نمایش خونبار اند.
شهروندان اگر از جهتی صحنهی مرگ و خون را به نمایش میکشند، آنهم با عدم حضور فاعلانهیی که در جنگ دارند، از جهتی دیگر قربانی روایتهای رسمی از جنگاند. در پایان نبرد، عاملان دو سوی خط آتش، به بازیشان در یک سطح دیگر ادامه میدهند. مثلاً طالبان چه شکست بخورند یا پیروز جنگ باشند، اعلامیهیی منتشر میکنند و سعی در دستکاری روایت نبرد دارند. نیروهای دولتی، رسانهها و مسئولان دولتی همه در مورد تلفات سربازان یا پیروزی یک نبرد سخن میپراکنند. تریبیون رسانهها در دست دو نیروی متخاصم میافتد و ما هرکدام به سهم خود سعی میکنیم راوی این جنگ از زبان کسانی باشیم که عاملان آن بودهاند؛ خواه بهدرستی یا نادرستی. صدای زنی که در میانهی دود و آتش فرزندش را از دست داده، شنیده نمیشود. صدای مردی که جسد خونآلود همسرش را در دست دارد شنیده نمیشود. هیچکس صدای مردم را در درجهی اول نمیشود. روایت هیچ جنگی بهصورت رسمی و متعارف، روایت قربانیان آن نیست. روایت برندگان و بازندگان-گردانندگان-جنگ است. خبر پس از نقلقولهای مقامات نظامی و سیاسی و سخنگوی طالبان، با یک جملهی سرد و ساده به پایان میرسد: رقم تلفات ملکی به x رسید.
سه سال پیش، در یک حملهی انتحاری، یک کودک ده-دوازده ساله جان باخت. میخواستم بدانم که «علی سینا» کیست و چرا کشته شد. مادر و پدرش را میخواستم ببینم و وضعیت خانهیی که چند ساعت پیشتر جسد تکه-پارهی کودکشان را به خاک سپرده بودند. در سر یک کوچهی گلی و نسبتاً محقر، روی یک پارچهی سیاه عکسی از یک کودک را با چند جملهی ساده نوشته بودند. کودکی که لبخند زده بود و جملهیی که بیش از هرچیزی به شهادتش اشاره میکرد. آن تکهی سیاه، نشان میداد که یک شهید در این کوچه اضافه شده. نشانی از افتخار که در جامعهی دینمدار ما حتا مایهی خوشحالی است. در پشت دروازهی خانهی این کودک اما هیچ نشانی از افتخار و شادمانی نهفته دیده نمیشد. جمعی از زنان محل آمده بودند تا مادری را تسلی بدهند که به هیچچیزی دیگری فکر نمیکرد. نه به شهادت، نه به این که «فرزندش قرآنخوان خوبی بوده و خوشا به سعادتش که در کودکی به بهشت شتافته است.» برای آن زن، واقعیت عینیتر از آن بود که بخواهیم درگیر خیالات شویم. او فرزندش را از دست داده بود، کسی که همان صبح رفته بود پیش پدرش تا احوالش را بگیرد. حتا برای او مصاحبه نیز بیمعنا بود. «جان فرزندش را پس نمیداد.»
اگر از روایت مسلط به جنگ فراتر برویم، آنچه برجای میماند، یک فاجعهی تمامعیار است. مردمی که دست و پایشان را از دست دادهاند و خانوادههایی که بر روی اجساد عزیزانشان خاک میپاشند. فرزندان بیپدر و مادر، خانههای داغدار و عکسهای به یادگارمانده، سویهی دیگر اما واقعیتر و تکاندهندهتر جنگی است که با فرو افتادن پرچم سفید امارت طالبان، کماکان ادامه دارد. بر اساس گزارشی در ماه سنبله رادیو آزادی نشر کرده بود، پس از 2001 تا کنون دستکم 30هزار شهروند عادی کشته شدهاند. گزارش یوناما در سال 2013 نشان میدهد که 2959 شهروند کشته و 5656 تن دیگر زخمی شدهاند. بر اساس همین گزارش، از سال 2009 تا 2013 13701 نفر عادی کشته شده است. به عبارتی در هر روز در این سالها حداقل 9 نفر کشته شدهاند. معنای دیگرش این است که هر روز 9 خانواده یک نفر را از دست دادهاند. هر روز 9 نفر از کسانی که هیچ دخلی در جنگ ندارند، به خاک و خون کشانده شدهاند. بر اساس تازهترین گزارش یوناما از سال 2009 تا 2016 24841 فرد ملکی کشته شدهاند. رقمی که نشان میدهد پس از 2013 تقریباً این رقم به دو برابر افزایش یافته است.
اگر زمان آمار کشتهها را به عقب بازگردانیم، به آغاز نبرد امریکا علیه تروریسم و سقوط طالبان و پس از آن، رقم دقیق و روشنی نمیتوانیم از شمار کشتههای بیگناه در این سالها دریابیم. احتمال اینکه 100هزار نفر از شهروندان عادی کشته شده باشند، آنچنانکه که در تحقیقات دانشگاه براون آمده، خیلی خارج از تصور نیست.
مسألهی شهروندان و جنگ، صرفاً آمار و ارقام نیست. کافی نیست که شمار دقیق کشتهها را داشته باشیم. مسأله بر سر این است که هزینهی واقعی جنگ را شهروندان با تمام تلخیها و تکانهایش میپردازند. خانههای شهروندان قندز ویران میشود، بسیاریها مورد تجاوز جنسی واقع میشوند و کم نیستند آنهایی که در بیخبری محض کنار مهاجم انتحاری قرار میگیرند تا چند دقیقه بعد، هیچ نشانی از آنها باقی نمیماند. مسأله بر سر از دست دادن کسانی است که نه شوقی در جنگ دارند و سودایی در سر و در لحظهیی زندگیشان به پایان میرسد و رنج و اندوه حاصل از آن بر خانههایشان سایه میافکند.
خونین دیدن دریای کابل، نمادی از واقعیت موجودی است که بر فراز سر هر شهروندی سایه انداخته است. داستان مرگ و نابودی است و هرگز رنگی از عدم جدیت ندارد. به نظرم میرسد زمان آن رسیده است که به خود جرأت فکر کردن در مورد این لایه از شرارت جنگ را بدهیم. اینکه در پشت خبرهای رسمی از جنگ، چه واقعیتهای دردناک و تکاندهندهیی جاری است. این که چهصداهایی که شنیده نمیشود و چه دردهای که در لایههای پنهان جامعه سرد میشود تا زمانی دوباره در هیئتی دیگر سر بر آورد. به این فکر کنیم که چه هزینهیی برای جنگ پرداختهایم و قرار است این ماجرای دردناک تا کجا ادامه یابد. آیا راهی برای رسیدن به وضعیتی که کاهشی در آمار کشتهها ببینیم، وجود دارد؟ شاید حق با زنی باشد که در حمله به کارمندان یک تلویزیون طلوع دخترش را از دست داده بود و میگفت، او فقط میخواست کار کند و نان بیاورد؛ حالا بر رنج گرسنگی، درد غیبت همیشگی او نیز افزوده شده است.