در نوشتهی دیگری (از کجا بفهمم که فهمیدهام؟)، به شجاعتی اشاره کردم که برای «فهمیدن» به آن نیاز داریم. شجاعتِ برقرارکردن رابطه میان چیزهایی که عادت کردهایم پیوند دادنشان با همدیگر را ممنوع بدانیم. برای اکثر ما مجال بازیکردن با پیوندهای ممنوعه خیلی زود پایان مییابد. به این معنا که خیلی زود یاد میگیریم از راههای کوبیدهشده برویم و معقولات زمانهی خود را بشناسیم و به آنها گردن بنهیم. این رویکرد غالبا برای بقای ما مفید است و رفتارها و تعاملات روزانهی ما را آسان و حتا خودکار میسازد.
اما اگر آدم بخواهد در احوال خود و چند و چون ذهن و فهم خود دقت کند، حتما به این پرسش خواهد رسید که از کجا بفهمم که فهمیدهام. علت روییدن این سوال در ذهن غالبا این است که وقتی آدم کتابی را میخواند، در پایان کار اکثر چیزهایی را که خوانده و فهمیده در ذهن خود نمییابد. به همین خاطر نمیتواند فهمیدههای خود را شرح بدهد. چه اتفاقی باید بیفتد تا در چنین حالتی آدم به خود بگوید که آنچه را خوانده فهمیده است.
یکی از آزمونهای خوبِ فهمیدن/ نفهمیدن این است که ببینیم آنچه خواندهایم ما را در دیدن جهان و روابط انسانی تواناتر کرده است یا نه. وقتی که در جایی پدیده یا رابطهای را میبینیم که مستقیما دربارهاش مطالعه نکردهایم، اما میتوانیم روکشهای آن را کنار بزنیم و در «زیر» همان چیزی را کشف کنیم که ممکن بود بدون مطالعات دیگرمان پنهان بماند، در این صورت معلوم میشود که مطالعهی قبلیمان با فهمی عمیق همراه بوده. چرا؟ برای اینکه فهم همان تواناشدن ذهن در دیدن پیوندها و لایههاست، نه عکس برداشتن محض از کلمات.
مثالی بدهم:
فرض کنید در جایی تصادفا به این تعریف از علم اقتصاد برمیخورید: علم اقتصاد مطالعهی استفاده از منابع محدود/ کمیابی است که کاربردهای جایگزین دارند (تعریف لیونل رابینز از این دانش).
شما معلم اقتصاد یا شاگرد این رشته نیستید. اما وسوسه میشوید که ببینید این آدم چه میگوید. این قدرش روشن است که میگوید در دانش اقتصاد استفاده از منابع کمیاب مطالعه میشود. اما منابع کمیاب کدامهایند؟ اینکه این منابع کاربردهای جایگزین دارند یعنی چه؟ «استفاده» یعنی چه؟ آیا وقتی من با بایسکل خود از شهر نو بهسوی دارالامان میروم، از منبع یا منابعی استفاده میکنم؟
در برابر این سوالها آدم میتواند دو گونه برخورد کند: یکی اینکه به طراح آن تعریف پناه ببرد و از او بخواهد که تا آنجا که ممکن است تعریف خود و اجزای آن را برای ما شرح بدهد. برای ما فهرست کند که منابع کمیاب دقیقا کدامهایند و چه گونه میتوانند کاربردهای جایگزین داشته باشند. دیگری اینکه خود آدم سعی کند در فهم این تعریف بهصورت مستقیم مشارکت کند. یعنی با تکیه بر تواناییهای موجود ذهن خود فهرستی از منابع کمیاب تهیه کند و بعد ببیند که این منابع چه گونه ممکن است کاربردهای جایگزین داشته باشند.
حال، ممکن است در فهرستی که من از منابع کمیاب تهیه میکنم، چیزهایی چون طلا، نفت و گوشت کبک شامل باشند. ممکن است من -که بر کنارهی دریا زندگی میکنم- آب را در شمار منابع کمیاب نیاورم. شاید درخت را اصلا منبع ندانم چه رسد به اینکه آن را منبعی کمیاب محسوب کنم. فرض کنید گوشت کبک یک منبع غذایی است و کمیاب هم هست. آیا این منبع کمیاب کاربرد جایگزین هم دارد؟ کاربرد جایگزین یعنی این: یک متر کتان سفید داریم. میتوانیم از آن چند تا دستمال بسازیم. میتوانیم برایش کاربردهای جایگزین پیدا کنیم. مثلا قرآن خانهی خود را در آن بپیچیم، آن را قاب کرده و بر سه پایهی نقاشی بگذاریم و رویش با رنگ روغنی نقاشی کنیم یا آن را به پوش بالشت تبدیل کنیم. آیا گوشت کبک هم مثل آن پارچهی کتانی کاربردهای جایگزین دارد؟ اگر گوشت کبک را نخوریم، چه کاربرد دیگری برای آن میتوان تصور کرد؟ یک کاربرد جایگزین آن این است: گوشت کبک را خشک کنیم، آردش کنیم، آردش را با روغن نباتی بیامیزیم و از آن بهعنوان مرهم برای تداوی زخم استفاده کنیم. یک کاربرد جایگزین دیگر این است: گوشت کبک را به بازار ببریم و بفروشیماش و با پولی که از این طریق بهدست میآوریم، برنج بخریم.
بردن گوشت کبک به بازار و فروختن آن چیز عجیبی نیست. اما کسی نشنیده که گوشت کبک را خشک کنند و آرد کنند و آردش را با روغن نباتی بیامیزند و از آن مرهم زخم بسازند. اگر من گوشت کبک را منبع کمیابی میدانم و هرچه فکر میکنم نمیتوانم برای آن کاربرد جایگزینی جز مرهم ساختن پیدا کنم، روشن است که ذهنم به جای غلطی رفته. ولی خیر است. مهم این است که معنای «کاربرد جایگزین» را فهمیدهام: مرهم زخم ساختن بهجای خوردن. در اینجا، میتوانستم به خود بگویم: «گوشت کبک اصلا کاربرد جایگزین ندارد. یا آن را میخوری یا هیچ.» اما اینکه برای آن کاربرد جایگزین مضحکی پیدا کردم (مرهم زخم ساختن از آرد گوشت کبک!)، برقرارکردن همین پیوند ممنوعه میان گوشت کبک و مرهم زخم برای من مجال داد که کاربرد جایگزین در تعریف دانش اقتصاد را بفهمم. شاید کسی بگوید هیچ کسی نگفته که این پیوند ممنوع است. آری، ولی ذهن خود ما میگوید که این پیوند ممنوع است. ذهن خود ما با الگوهای روشن، عادتی و تکرارشده خو گرفته و به خود اجازه نمیدهد که با سناریوهای نامتعارف کار کند. ذهن بسیاری از ما از بازی با سناریوهای نامتعارف میگریزد.
اکنون، تصور کنید که شما واقعا گوشت کبک را خشک کردید و آرد کردید و از درآمیختن آن با روغن نباتی مرهم زخم ساختید. فرض کنید این مرهم زخم شما به اصطلاح خیلی «کاری» برآمد و خواهندگان بسیار (یعنی بازار) یافت. خوشحال میشوید و شروع میکنید به فروختن مرهم گوشت کبک! یک عالم خریدار پیدا میکنید. متوجه میشوید که بهجای خوردن گوشت کبک و یا فروختن آن گوشت، بهتر است مرهم گوشت کبک بفروشید. مدتی که بگذرد دیگران نیز متوجه میشوند که تجارت مرهم گوشت کبک خیلی پرسود است. آنان چه کار میکنند؟ همان کاری که آدمیزاد همیشه کرده و در آن ماهر شده: آنان نیز میکوشند از این کار پرسود سهمی ببرند. شما رقیب پیدا میکنید…
یک ذره غرق شدیم در این سناریوی مرهم گوشت کبک. من و شما همین حالا در بارهی یک کاربرد جایگزین فکر میکنیم. طبیعی است که وقتی در این باره فکر کنیم پای اندیشهی ما به این جاها کشانده میشود.
راستی، اگر فرزند بزرگ والی ولایت شما از ماجرا خبر شد و اعلامیه پخش کرد که سر از فلان تاریخ هیچ کس حق ندارد مرهم گوشت کبک بفروشد، چه کار میکنید؟ اگر والی مالیهی سنگینی بر درآمد حاصلشده از فروش مرهم گوشت کبک وضع کرد، چه؟ کاری که شما میکنید اقتصادی است، اما این کار اقتصادی وقتی با سیاستهای دولتی و تصمیمگیریهای اهل قدرت درگیر میشود یا سر و کارش با قانون و حقوق و مقررات میافتد، سرنوشتش چه میشود؟ اسم این تعامل چیست؟ آیا دانش اقتصاد وقتی که استفادهی جامعه و فرد از منابع کمیاب را مطالعه میکند و در این مطالعه به کاربردهای جایگزین این منابع میپردازد، به مطالعهی ساختار و روابط قدرت، قانون و مناسبات سیاسی نیز توجه میکند؟ آیا چیزی بهنام اقتصاد سیاسی هم هست؟
ما فعلا با مجموعهی پالایشیافتهای روبهرو هستیم بهنام دانش اقتصاد. این دانش را ساختهاند و به ما دادهاند. ما آن را از معلم و کتاب یاد میگیریم و امتحان پس میدهیم و میگوییم «فهمیدیم». اما دانش اقتصاد -مثل هر دانش دیگر بشری- ساختهی دست چند نفر نابغهی خطاناپذیر نیست. این دانش محصول بازیهای بیشمار هزاران بازیگر با پیوندهای ممنوعه و نامتعارف در روابط انسانی است. کلمهی «فرضیه» برای ما وزن چندانی ندارد. چون آن را شنیدهایم و بهعنوان پارهای از پژوهش رسمی (که آن هم در قالب رسمی به ما عرضه شده) قبولش کردهایم. اما حقیقت آن است که فرضیهها نشانههای شجاعتاند؛ شجاعت اندیشهوران در بازی با پیوندهای ممنوعه. هیچکس نمیداند که فرضیهها کامیاب میشوند یا شکست میخورند. اما تاریخ دانش بشری به همان اندازه که مدیون کامیابی فرضیههاست، مدیون شکستهایشان هم هست. فهمیدن، محصول درگیری با فرضیه است، پیامد دلیری در بازیکردن با پیوندهای تاکنون ممنوعه.