حافظ گفت: «عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی.» طبعا اگر روزی بشر بتواند عالمی دیگر بسازد و انسان نوی بیافریند که با این عالم و این انسان فعلا موجود یکسره متفاوت باشد، آن وقت ضوابط حاکم بر چنان عالم و آدمی نیز متفاوت خواهند بود. اما تا چنان عالم و آدمی ساخته شوند، با این عالم و آدم موجود چه کار کنیم؟
برای تنظیم امور این عالم و برای بهبود زندگی این آدمیزاد فعلی پیشنهاد کم نبوده. بسیاری از این پیشنهادها تجربه هم شدهاند. از آنچه تا کنون از مجموع تجربههای بشر بهدست آمدهاند و به شکل دریافتهای انسانی عرضه شدهاند، دو دریافت بسیار اساسیاند: یکی اینکه منابع جهان محدود هستند و دیگری اینکه خواستههای انسانی بسیار گسترده و متنوعاند.
حال، هیچ پیشنهادی برای مدیریت این جهان معقول نیست، مگر اینکه از یک سو خواهشهای بیپایان آدمی را در نظر بگیرد و از سویی دیگر محدود بودن منابع این جهان را پیوسته مورد توجه قرار بدهد. در حقیقت، هر کسی که در این زمینه مدلِ مدیریت ارائه میکند باید عجالتا قبول کرده باشد که فعلا نمیتوان عالمی دیگر ساخت و آدمی از نو آفرید. یعنی باید راهی یافت که همین عالم موجود را (با این محدودیت منابع که در آن هست) طوری سامان داد که همین انسان موجود (با این همه خواهش بیپایان) بتواند در آن به خوبی زندگی کند. در اینجا «خوب زندگیکردن» نیز امری مطلق نیست و شاخصهای آن به تدریج تغییر میکنند.
یکی از پیشنهادها برای مدیریت منابع جهان در برابر خواهشهای آدمی مدلِ مدیریت مرکزی است. به این معنا که بعضی افراد، در کشورهای مختلف و در زمانهای مختلف، به این نتیجه رسیدند که باید یک نهاد مرکزی باشد که منابع محدود جهان را در میان آدمها توزیع کند و به آدمها یاد بدهد که با آن منابع چگونه تعامل کنند. «امارت» یکی از گونههای بسیار کهن چنین نهاد مرکزی است. امیر یا بزرگ قبیله کسی بوده که در نقش مدیر قبیله عمل میکرده و اطاعت از امر و نهی او بر تمام اعضای قبیله یا گروه واجب بوده است. «سلطنت» گونهی متفاوتتر و در بسیاری موارد متاخرتر همان امارت است. نهاد مرکزی سلطنت نیز مدلی از مدیریت منابع محدود در برابر خواهشهای گستردهی افراد بوده است.
نظامهای جدیدتری چون سوسیال دموکراسی و لیبرال دموکراسی نیز مدلهای مدیریت همین منابع محدود هستند در برابر خواهشهای متنوع و گستردهی افراد.
همهی حکومتها (از امارت قبیلهای و سلطنت گرفته تا نظامهای دیکتاتوری و دموکراتیک امروز) مصداق همان «نهاد مرکزی»ای هستند که ذکر شد. اما دامنهی اختیار و صلاحیت این نهادهای مرکزی در مدلهای گوناگون یکسان نیست. چرا؟ برای اینکه انسانها در طول قرنها دریافتند که با این منابع محدود و این خواهشهای بیپایان چه کارها را میتوان کرد و چه کارها را نمیتوان کرد. دریافتند که تنظیم روابط انسانی و مدیریت جامعهی بشری -با توجه به این منابع و این خواهشها- به چه تدابیری راه میدهد و به چه تدابیری راه نمیدهد. متوجه شدند که هر مدلی از مدیریت با هزینههایی همراه است و برگرفتن هر کدام از این مدلها پیآمدهایی دارد. دانش اقتصاد در پاسخ به پرسشی پدید آمد که کمیابی منابع پیش انسان مینهاد و علوم انسانی و رفتاری و روانشناسی از سرِ نیاز به یافتن جوابهای درست برای سوالهای سخت در مورد خواهشهای آدمی خلق شدند.
حال، در افغانستان مجموعههای قدرتمندی از جریانهای اسلامی هستند که میگویند ما را به یافتههای علم و تجربههای چندهزارسالهی انسان کاری نیست. میگویند دریافتهای تاریخی بشر در مورد محدودیت منابع و خواهشهای انسانی در نزد ما اعتباری ندارند. میگویند فاصله گرفتن جهانِ غرب از مدلهای مدیریتی امارتی، سلطنتی و دیکتاتوری از روی هوشمندی و عبرت و بیداری نبوده، بلکه محصول یک انحراف است: تسلیم شدن به خواهشهای نفسانی افراد.
در ملک ما، هر کسی که در قدرت هست یا میخواهد به قدرت برسد، برای اینکه در چشم مردم خوار نشود میکوشد خود را به مدل جهادی مدیریت منابع و خواهشهای انسانی شدیدا پابند نشان بدهد. از همین رو، هرگز نمیپرسد که اسلام دربارهی منابع چه سخنی میگوید که مثلا با دریافتهای مسلمشدهی دانش اقتصاد سازگار باشد یا اسلام چه نگاهی به روان و رفتار آدمی دارد که با دریافتهای امروزین علوم انسانی از این روان و رفتار همخوان باشد. در کشورهای پیشرفته کسی علیه دین توطئه نکرد. نتیجهی طبیعی توجه انسانها به محدودیت منابع و گستردگی خواهشها این شد که مردمان این جوامع به فکر چارهجویی بیفتند و در این روند چارهجویی از امارت دینی و مدلهای جهادی مدیریت دست بکشند. به دستور «قانع باش و نفس امارهات را بکش» (جهاد با نفس) نمیتوان عمل کرد. تجربهی بشری نشان داد که این نسخه برای جمیع آدمها کار نمیدهد. هر قدر هم که قانع باشی، روزی میرسد که دیگر نتوانی قانع باشی. به یک جریب زمین میتوان قانع بود، به شرطی که سی سال بعد ده نفر دیگر نیز بر جمع سهمخواهان کنونی افزوده نشوند؛ ولی میشوند. در جهان اولیاءاللهی بودهاند که از عهدهی جهاد با نفس برآمدهاند (صد نفر؟ هزار نفر؟ دههزار نفر؟)؛ اما با میلیاردها آدم دیگر چه کار باید کرد که نمیخواهند یا نمیتوانند با نفس خود جهاد کنند؟
چرا اندیشیدن به این مساله مهم است؟ برای این که وقتی در بعضی فصلها، مثلا در فصل انتخابات، در گرمای مبارزات انتخاباتی و سیاسی داغ میشویم، از یاد میبریم که مشکل ما فقط انتخاب این یا آن فرد برای حکومت نیست. برای موانع پایدارتر توسعهی اجتماعی خود نیز باید پیوسته فکر کنیم.