من چگونه می‌چرخم؟ | طنز

من چگونه می‌چرخم؟ | طنز

نام من عبدالقادر نیکنهاد است. در سال 1359 شمسی به دنیا آمدم. اول اسمم چیز دیگری بود. بعد چیز دیگری شد. بعد چیز دیگری شد. هر بار که مریض می‌شدم و مریضی‌ام دوام می‌یافت، والدینم اسمم را تبدیل می‌کردند. آن بار که اسم عبدالقادر را بر من گذاشتند، احتمالا قادر متعال فکر کرد که اگر من باز مریض شوم به حیثیت نام ایشان نیز برخواهد خورد. این است که از آن پس مرا، چشم بد دور، سالم نگه داشت. سلامت بدن در سال‌های بعدی خیلی به من کمک کرد. حداقلش این است که اگر از لحاظ جسمی سالم باشید، می‌توانید خوب درس بخوانید. تصور کنید که سر درس نشسته باشید و زیر مریضی پچیق شده باشید. نمی‌توانید درس بخوانید. در سر پاراگراف گردن‌تان درد می‌کند، در وسط پاراگراف دل‌تان بد می‌شود و در آخر پاراگراف کف پای‌تان شروع می‌کند به مرجک مرجک. تا غم پا را بخورید، سوزنک سوزنک معده بی‌تاب‌تان می‌سازد و وقتی یک قاشق شربت می‌خورید که معده‌ی‌تان را آرام کنید، پرش پرش شقیقه‌ی‌تان شروع می‌شود. کلا کنسرتی در بدن‌تان برپا می‌شود. نمی‌توانید درس بخوانید.

من اما درست درس خواندم. سالم بودم. همسایه‌ی ما که دیده بود من پس از مشرف‌شدن به اسم عبدالقادر مثل خرس قوی‌ شده‌ام، اسم پسر زرد و زار خود میرحسین را تبدیل کرد و گفت این عبدالقادر باشد. اما چنان که می‌دانید خداوند خیرالماکرین است و در ثانیه فهمید که پدر میرحسین قصد دارد از سعه‌ی صدر آن حضرت سوءاستفاده کند. به همین خاطر، در همان هفته‌ی اول دست عبدالقادر قلابی را شکستاند. پدر عبدالقادر گپ را گرفت و فورا نام پسر خود را، از بهر احتیاط، به غلام‌حسین تبدیل کرد. هوش‌تان هست؟ سیگنال داد که خدایا ببین پسرم را به خاطر شما تنزیل رتبه کردم، پشتش را یله کن.

من در افغانستان حقوق خواندم. اما برای آن که علمم بالا برود در کینگزفورد انگلستان مدیریت خواندم و در ام‌آی‌تی برنامه‌نویسی. یک کورس شش ماهه در اتریش گرفتم و رشته‌ی ترمیم کردن روابط ناکارآمد در انستیتیوشن‌های دیسفانکشنال را پاس نمودم.

به افغانستان که برگشتم، متوجه شدم که اوه اوه چه فسادی در حکومت پس از طالبان جریان دارد. با خدای خود عهد کردم که سهم خود را در ریشه‌کن کردن فساد ادا کنم. طرحی ریختم و قرار شد که آن را به کمک برادران متعهد دیگر عملیاتی بسازیم. متأسفانه، چرخ فلک برای من خواب دیگری دیده بود. همان روز که می‌خواستیم طرح ضد فساد خود را عملیاتی کنیم، آن روز را شب قبلش را روزش، یکی از افراد بلند پایه‌ی دولت وقت (که گردنم بسته نشود حکومت کرزی صاحب بود) به من زنگ زد و گفت:

«شما با این طرحی که ریخته‌اید به وطن و نسل‌های آینده‌ی کشور خیانت می‌کنید».

گفتم:

«خاین شمایید که میلیاردها دالر و یورو را از جامعه‌ی جهانی گرفته‌اید و هنوز خانه‌های پایتخت برق ندارند».

گفت:

«این روش رادیکال و بچگانه شما را به هیچ جا نخواهد رساند».

گفتم:

«اصلاحات بنیادین اراده‌ی قوی، سلامت نفس و روش رادیکال می‌خواهد. لطفا به شعور من و همراهانم توهین نکنید».

گفت:

«رییس صاحب می‌خواهد شما دانش گسترده و مهارت‌های بی‌نظیرتان را از طریق کار در یکی از وزارت‌ها در خدمت مردم مظلوم کشور قرار بدهید».

آن شب، پس از آن گفت‌و‌گوی تلفنی، وقتی سرم را بر بالشت گذاشتم، ناگهان متوجه شدم که روش اصلاحی باید بسیار تدریجی و گام به گام باشد. فقط اطفال می‌توانند از طرح‌های رادیکال حمایت کنند. دیدم که وطن به دانش و بینش و مهارت من نیاز دارد. دریافتم که با شش-هفت میلیارد دالر چه دشوار است برق آوردن به پایتخت. آن شب چرخیدم و فردایش، شما نمی‌دانید خدا می‌داند، که چه کشیدم. تا رویم را به سمت شمال می‌کردم، می‌دیدم که به سمت جنوب چرخیده‌ام. می‌خواستم به دفتر حزب تازه تأسیس‌شده‌ی اصلاح‌طلبان آشتی‌ناپذیر افغانستان (اآا) بروم و خودم را در دفتر رییس دارالانشای ریاست‌جمهوری یافتم. می‌خواستم چای تلخ بردارم، شیرینی‌دانی سرپوش خود را از سر خود کشید و با اشاره به وجود قندآلود خود گفت: «هیچ مگو، مرا بخور!»

کرزی که رفت دیدم که این‌ها مرا سال‌ها فریب داده بودند. این، آن، اون، اینا، اونه او، همه چیز خراب. من به‌صورت ناخواسته شریک خیانت شده بودم. باید جبران می‌کردم. قسم خوردم که، نه تنها به‌عنوان یک فرد آگاه از درون سیستم بل به‌عنوان کسی که عذاب وجدان گرفته و مدیون میهن است، دست در دست داکتر صاحب عبدالله اداره‌ی مملکت را از گند فساد پاک کنم. معاش ماهانه یازده هزار دالر (این عبارت در نسخه‌ی نهایی این نوشته حذف گردد- یادداشت برای خودم). با رفقا رای‌زنی کردم. همه گفتند بجا و شایسته‌ است، بخیز. ولی دریغا که همان روز که می‌خواستم کار با داکتر صاحب عبدالله را شروع کنم، شبش نی فردای اون، از دفتر ریاست‌جمهوری به من خبر دادند که در هفته‌ی حاضر رییس‌جمهور عمیقا جوانگرا شده؛ در حدی که وقتی جوان‌ها را می‌بیند، دسترخوان سفید سر شانه‌ی خود را در جا پهن می‌کند و می‌گوید بیا مسأله‌ی گرسنگی‌توب کشور را سر همین دسترخوان حل کنیم. دیدم که مخالفت با نظامی که به‌تازگی سر پا ایستاده و وزیر خارجه‌ی امریکا آن را با اخلاص تمام در ما تقدیم نموده عین خیانت است. از آن سو، به سرعت در من فهمیده شد که داکتر عبدالله کشور را به لبه‌ی پرتگاه می‌راند. معاش سیزده هزار دالر در ماه در این‌جا (بعدا حذف گردد- یادداشت موقت برای خودم). همان شب را فردایش به یکی از نزدیکان عبدالله زنگ زدم و گفتم شما چرا مملکت را به لبه‌ی پرتگاه سوق می‌دهید. گفت خوب می‌کنیم. من هم عصبانی شدم و چرخیدم به‌سوی اشرف غنی. البته نه به‌خاطر این‌که خدای نخواسته به قول داکتر عبدالله برای ما پول مسأله. نه، این سوق دادن کشور به لبه‌ی پرتگاه مرا متقاعد ساخت که باید با اشرف غنی کار کنم. اگر بردن کشور به لبه‌ی پرتگاه می‌بود فرق می‌کرد. ولی سوق دادن رسما قابل پی‌گیری حقوقی است.

البته این روزها فکر دیگری دارم. به‌نظرم روی کار آمدن طالبان از طریق پروسه‌ی صلح میان الافغانی چیز بدی نیست. به گفته‌ی شهید راه صلح و حقیقت، وحید مژده، ما نباید در سیاه نشان دادن برادران طالب خود زیاد مبالغه کنیم. یک چیز در اعماق ضمیر من می‌گوید مبالغه نکن ابله، نمی‌بینی که می‌آیند؟ نمی‌دانم، باید بچرخم. باید ببینم در چهارسویم چه می‌گذرد. کلاهم را باید محکم بگیرم.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *