حسینبخش نماز صبح را تمام کرد، کلاه را از سر خود برداشت و دستی بر موهای درشت خود کشید و کلاه خود را دوباره بر سر گذاشت. تسبیح را برداشت، اما تسبیحی نگفت و دعایی نکرد. پس از سکوتی طولانی جانماز را جمع کرد و از خانه بیرون آمد. آفتاب بالاترین نقطهی کوه مقابل خانهاش را که به «سنگ ِ پری» مشهور بود و هیچ کس وجه تسمیهاش را به درستی نمیدانست، طلایی کرده بود. حسینبخش از زیر درختان تنومند توت گذشت، از راه باریک کنار جوی به سوی خانهی حاجی عزیز رفت و چند دقیقه بعد از زیر کلکین رنگ و رو رفتهی خانهی بازمحمد رد شد و به سوی زمینهای شیبدار پشت سنجدها گذر کرد. گلبخت راست گفته بود. شش نهال نه، هشت نهال بادام بازمحمد (برادر شیراحمد) را بر زمین خود دید.
حالا برای این که فراموش نکنم، همین جا شرح میدهم که چرا استاد رحیمی در عملیاتی که طراحی کرده بود، برای قومندان حسینبخش لعلی هیچ نقشی در نظر نگرفته بود. قصه از این قرار است که خود استاد رحیمی در هیچ عملیاتی شرکت نمیکرد. فرمانده عمومی بود؛ اما کسی ندیده بود که او به تفنگ حتا دست بزند. حسینبخش لعلی فقط شجاع نبود؛ قومندان لایقی هم بود. در عین حال این عیب را هم داشت که گپ در دهانش بند نمیماند. هرچه به خاطرش میرسید، بر زبانش هم جاری میشد. در یکی از این موارد، بدون دلیل خاصی، گفته بود که جنگ را او و بچههای همراهش پیش میبرند، اما نام استاد رحیمی بلند میشود. این سخن به گوش استاد رحیمی رسیده بود و بر او خیلی گران آمده بود. استاد معمولا صدای خود را بلند نمیکرد و از کسی به بدی نام نمیبرد. اگر گفته شود که هیچ کس نمیدانست قهر استاد چه صورتی دارد، مبالغه نیست. چرا که استاد همیشه متبسم بود. حتا گریه هم تبسمش را محو نمیکرد. با همهی اینها، استاد رحیمی در جایش، در موقع مناسب، پاسخی را که به نظر خودش مناسب میآمد، میداد.
استاد رحیمی با جنازهی شیراحمد به قریهی سرخسنگ رفته بود و در آنجا با چشمی اشکبار به بازمحمد (برادر بزرگتر شیراحمد) فهمانده بود که اگر قومندان لعلی از خود بیکفایتی نشان نمیداد، امروز شیراحمد زنده بود. گفته بود که قومندان لعلی نباید جوانان کمتجربهای چون شیراحمد را به آن عملیات خطرناک میبرد و بعد در موقع حساس جان خود را میکشید و اولاد مردم را در زیر آتش تانک و توپ و هاوان تنها میگذاشت. گفته بود دلش وقتی بیشتر درد کرده بود که خبر شده بود قومندان لعلی قبل از شروع عملیات به یکی از بچهها گفته که شیراحمد زنده و مردهاش چندان فرق ندارد.
همین بود سبب این که استاد رحیمی در آن عملیات به قومندان لعلی هیچ نقشی نداده بود. البته دانستنش برای ما اهمیت چندانی ندارد.
حسینبخش پیشتر رفت و دوباره آن نهالهایی را که بازمحمد بر زمین او کاشته بود، حساب کرد. هفت نهال قطعا بر زمین حسینبخش بودند. نهال هشتم بر مرز میان دو زمین بود و میشد نادیدهاش گرفت. حسینبخش از قسمت میانی یکی از نهالها گرفت و آن را به نیت ریشهکن کردن بالا کشید، اما فورا متوجه شد که نهال با دست بالا نمیآید. ندانست که خاک را یخ زده یا نهال ریشه دوانده. با خود گفت «اولاد خر، زنم را تنها دیده، زمینم را گرفته. باش نشانت میدهم.» سعی کرد یکی از نهالها را از کمر بشکند. نتوانست. گره نهال کف دستش را خراشید. محل خراشیده را با زبان خود تر کرد و با دست دیگر مالش داد. اعصابش داغ شد. از سر زمینهای پشت سنجدها فاصله گرفت و به سرعت به سوی خانهی بازمحمد رفت. از دودکش خانهی بازمحمد دود سفیدی بیرون میآمد. از پشت خانهی باز محمد به در ِ گلخن نزدیک شد و چند بار زنجیر آهنی در گلخن را تکان داد و با صدای بلند گفت: «بازمحمد در خانه است؟»
زن میانسالی که چادر خاکستری خود را با دست پیش روی خود گرفته بود تا حسینبخش چهرهاش را نبیند در را باز کرد و گفت: «یک لحظه صبر کنید. بازمحمد را خبر میکنم.»
لحظهای بعد بازمحمد از در گلخن بیرون آمد و پرسید: «خیریت است؟»
حسینبخش بدون یک ثانیه درنگ لبهی ضخیم واسکت بازمحمد را کشید و با صدایی که از خشم بریده میشد، گفت: «نهالهایت. بیا، بیا. همین لحظه نهالهایت را از زمین من بکش.»
بازمحمد واسکت خود را از دست حسینبخش بیرون آورد و فریاد زد: «زورت را به من نشان نده. نهال نهال. کدام نهال؟»
حسینبخش که برای بحث نیامده بود، سیلی محکمی بر سر بازمحمد زد. کلاه سفید چرکآلود بازمحمد از سرش افتاد. بازمحمد از یخن حسینبخش گرفت و گفت «من زن تو را …»، اما پیش از آن که جملهی بازمحمد کامل شود مشت حسینبخش بر دهانش فرود آمد. بازمحمد تعادل خود را از دست داد و بر زمین افتاد، اما به سرعت برخاست و دوباره با حسینبخش گلاویز شد. حسینبخش با یک حرکت سریع بازمحمد را دوباره بر زمین انداخت و بر سینهاش پرید و در حالی که فریاد میزد «نهال میشانی؟ سر زمین نرت نهال میشانی؟» شروع کرد به زدن مشت بر سر و صورت بازمحمد. زن میانسالی که در را به روی حسینبخش باز کرده بود، وقتی سر و صدای حسینبخش و بازمحمد را شنید بیرون دوید و چیغ زد «ای خاک بر سرم، کشت!» و دوباره به درون گلخن رفت و با خشت بزرگ سیاهی که از آن خاکستر میریخت از دروازهی گلخن بیرون دوید. دو بار خشت را با هر دو دست خود بالا برد، اما مردد شد. بار سوم آن را بالا برد و با تمام قدرت بر سر حسینبخش کوفت و با شتاب به درون گلخن بازگشت. حسینبخش مثل قطعهای از خاک که از لبهی یک دره جدا میشود و فرو میریزد، به طرف راست بازمحمد خم شد، از روی سینهی او لغزید و بر شانهی راست خود افتاد. بازمحمد با شتاب بلند شد؛ برای یک لحظه خواست بر حسینبخش حمله کند، اما خیتخیت بلند گلوی حسینبخش بازش داشت. یک لحظه مثل کسی که میان دو تصمیم عاجل در تردید باشد، مبهوت ایستاد. بعد با ناباوری خم شد و سعی کرد صورت حسینبخش را ببیند. از دماغ حسینبخش خون میآمد. لرزش سردی در سراسر بدن بازمحمد دوید؛ موهای پس کلهاش راست ایستادند. سر پا نشست و دست خود را بر پشت یخن حسینبخش گذاشت؛ بعد محکم تکانش داد و با صدای بلند گفت: «قومندان، قومندان!» آنگاه از شانهی چپ حسینبخش گرفت و او را به آرامی به پشت خوابانید. منتظر ماند تا حسینبخش واکنشی نشان بدهد. آنگاه هر دو زانوی خود را بر زمین گذاشت و چهرهی خود را به صورت آلوده به خاک و خون حسینبخش نزدیک کرد و ملتمسانه گفت: «قومندان، قومندان، قومندان!» حسینبخش با دهان نیمهبازی که به آن زودی از شکل زندگی افتاده بود، دیگر نفس نمیکشید.