در ملک ما لازم نیست آدم مشاهدهگر دقیقنظری باشد تا ببیند که ما مردم غالبا به نهایتها تمایل داریم. شاید علت این تمایل به نهایتها این باشد که معمولا هر چیزی در دو نهایتِ خود صورت روشنی پیدا میکنند و افراد این عدم ابهام را دوست دارند. فرض کنید صاحب مغازهای بگوید که در دکانش دو نوع بخاری دارد: بخاری پاکستانی با قیمت هزار افغانی و بخاری ترکی با قیمت 50 هزار افغانی. با محاسبهی این دو قیمت، میبینیم که بخاری پاکستانی بسیار ارزان است و بخاری ترکی بسیار گران. شما به آسانی میدانید (با توجه به وضعیت مالیتان) که اگر بخاری بخرید کدام یکی را خواهید خرید. شاید کسی بگوید که عوامل دیگر هم دخیلاند. میدانم. اما در این سناریو حداقل یک چیز کاملا روشن است: شما از نظر قیمت بخاری با دو نهایت روشن سر و کار دارید. این قسمت ماجرا خالی از ابهام است.
حال، تصور کنید که در دکان همان دکاندار بخاریهای پاکستانیای باشند که قیمتشان 24 هزار افغانی باشد و بخاریهای ترکیای که قیمتشان 32 هزار افغانی باشد. تصور کنید که بعضی بخاریهای ترکی با قیمت 17 هزار افغانی باشند و بعضی بخاریهای پاکستانی با قیمت 34 هزار افغانی. اکنون، در وضعیت پر ابهامی قرار گرفتهاید. اگر قبلا حداقل مطمئن بودید که بخاریهای ترکی در هر حال گرانتر هستند و احتمالا کیفیت بهتری دارند، حالا مواردی از ارزانتر بودن بخاریهای ترکی نسبت به بخاریهای پاکستانی را هم دارید.
رو به رو شدن با حدِ میانه همیشه برای ما چالشآور است. چرا که حد میانه در سرتاسر یک طیف پخش است. میان یک هزار و 50 هزار درجات بسیار دیگر داریم. وقتی که با دو نهایت سر و کار داریم باید دربارهی دو گزینه فکر کنیم. اما وقتی که از ما خواسته میشود که از حد میانه چیزی را برگزینیم، باید دربارهی کل گزینههای پخششده میان دو نهایت فکر کنیم.
این «میانه»های مورد بحث یا بهصورت طبیعی محصول ابزارهای شناختی ما هستند یا ما قصدا آنها را خلق کردهایم. مثلا حس لامسهی ما میگوید که این آب داغ است و آن آب سرد و آن یکی دیگر نیمگرم یا ملایم است. اما چراغ زرد ترافیکی یک حد میانهی متفاوت است. رنگ زرد حد میانه میان سرخ و سبز نیست و حس باصرهی ما این را به ما نمیگوید. این حد میانه را ما طبق یک قرارداد و بهخاطر رفع یک نیاز خلق کردهایم. اکثر امور جهان، حداقل در نگاه انسانی، در کنار نهایتها حدود میانه هم دارند. وقتی در رویکردهای خود به «حدِ میانه» توجه میکنیم، در واقع با یکی از شایعترین ضوابط جهان انسانی همراه میشویم. غالبا از سر آن حدهای میانه نمیتوان خیز برداشت. به بیانی دیگر، اکثر چیزها در این جهان به میانبُر روی خوش نشان نمیدهند.
با این همه، چنان که قبلا اشاره کردم، از میان برداشتنِ حد میانه همواره جذاب و وسوسهانگیز است. دل آدم میخواهد بدون هیچ مانعی از یک نهایت به نهایت دیگر خیز بردارد و از آنجا -اگر لازم شد- به آسانی به موقعیت نخستین بجهد. این آرزو گاهی (فقط گاهی) تحقق مییابد. در اکثر موارد ناگزیریم حدهای میانه را بشناسیم و تأثیر و نقششان را در نظر بگیریم. این سخت است و به قول سعدی برای رعایت آن باید «زیت فکرت» سوزاند و هزینهی مغزی تحمل کرد. گرایش طبیعی وجود ما اما این است که روغن مغز ما را نگه دارد و مصرف نکند. هرچه مصرف این روغن کمتر، ماشین مغز ما راحتتر و راضیتر. مشکل در اینجاست که برگرفتن رویکردهای «میانهنشناسانه» خود آدم را زخمی میکند و معمولا برای دیگران نیز خالی از زیان نیست.
به همین وضعیت سیاسی-اجتماعی و اقتصادی ما نظری بیندازید. به وضعیت روحی و روانی ما نگاه کنید. همهی ما میخواهیم از این وضعیت بیرون برویم. اما در ذهن بسیاری از ما به جای فعل «بیرون برویم» فعل «بیرون بپریم» جاذبه و اثر بیشتری دارد. چرا که پریدن (برخلاف رفتن) به ما نوید میانبر میدهد و نادیده گرفتن فاصله. برای همین در هر ده پیشنهادی که برای حل مشکل میدهیم، هشت موردشان رادیکالاند. برای همین هر دعوتی به میانهبینی و میانهروی در زیر موجی از خشم و دشنام و عصبیت غرق میشود.