داستان‌های طاعونی چگونه پایان می‌یابند؟

داستان‌های طاعونی چگونه پایان می‌یابند؟

در ادبیاتِ بیماری‌های همه‌گیر هنگامی که جامعه سرانجام از طاعون رهایی می‌یابد، برعهده‌ی خود انسان است که چگونه انسانیت خود را بازمی‌یابد.

زمستانِ پارسال هنگامی که همه‌گیری کووید۱۹ جهان را در تاریکی خود فرو برد، روزی پیرزنی را دیدم که پشتش همچون چوب‌دستی چوپان خمیده بود و با احتیاط زیر باران در هوای یخ‌زده گام برمی‌داشت. بر روی چکمه‌های مِشکی‌رنگ خود کیسه‌های پلاستیکی کشیده بود تا نگذارد در هوای بارانی و سرمای زمستانی پاهایش تر شود و یخ کند. او را که در حال عبور از روی برفاب‌ها به سمت دیگر جاده بود، تماشا کردم. ماسک گوشتی‌رنگش به‌طرز غیرطبیعی‌ای صاف به‌‌نظر می‌رسید. آن‌روزها پوشیدن ماسک هنوز اجباری نشده بود. راستش اول مطمئن نبودم که ‌آنچه پوشیده، ماسک باشد. او از دور طوری به‌‌نظر می‌رسید که گویی دهان و بینی نداشته باشد. نزدیک‌ که رسیدم، دیدم که آنچه پوشیده ماسک است و فهمیدم که از چه چیزی ساخته شده است. از قرار معلوم ماسک، دست‌دوخته‌ی خودش بود. او یکی از کاسه‌های سوتین تسمه‌ای بژ رنگ را بریده و دیگری‌اش را سرچپه دوخته بود و برای این‌که از نوک بینی‌اش آویزان نشود، سیمی را لای پارچه‌ی سوتین کار گذاشته بود و هر دو سر سیم را به بندهای نایلونی نازک سوتین که از دو طرف پشت سرش محکم بسته شده بود، گره زده بود. بهش نزدیک شدم، با خودم گفتم باید احوالش را بپرسم. پرسیدم که آیا حالش خوب است؟ چشمانش به علامت تعجب گشاد شد، راه خود را از من کج کرد و به شتابش افزود. دیگر هرگز آن پیرزن را ندیدم.

چندی پس از آن روز سرد و بارانی، شروع به نوشتن مقاله‌ای درباره ادبیات بیماری‌های همه‌گیر کردم، چگونگی طاعون در داستان‌ها و داستان‌های طاعونی. روزها کتاب می‌خواندم و شب‌ها، از تکه‌های پارچه و نوارهای لاستیکی ماسک می‌دوختم. کنجکاو بودم بدانم که داستان‌های طاعونی چگونه شروع می‌شوند و در ادامه چه رخ می‌دهد. شخصیت یکی از داستان‌هایی که می‌خواندم می‌گفت: «دنیا سراسر آشفتگی است. از زمانی که طاعون آمد آشفته بوده است.» بن‌مایه‌ی معمول داستان‌های طاعونی این است که انسان‌ها با شیوع طاعون انسانیت خویش را از دست می‌دهند. با گسترش طاعون، مردم از یکدیگر وحشت می‌کنند، خانواده‌ها خودشان را در خانه‌های‌شان قفل می‌کنند، فروشگاه‌ها کالاهای خود را برای روز مبادا انبار می‌کنند، دروازه‌های مکاتب و مدارس تخته می‌شود، ثروت‌مندان فرار می‌کنند و فقرا بیمار می‌شوند. شفاخانه‌ها از بیمار پر می‌شود، هنر رنگ می‌بازد، جامعه دچار هرج‌ومرج می‌شود و دولت‌ها گرفتار آشوب می‌شوند. سرانجام، در آخرین مرحله از این عقب‌گردِ به‌ظاهر اجتناب‌ناپذیر، که در آن تاریخ به عقب پیش می‌رود، کتاب‌ها و حتا الفبا به فراموشی سپرده می‌شوند. دانش از دست می‌رود و انسان‌ها هیولاوار می‌شوند. در رمان «کشتی خشت» نوشته‌ی اکتاویا اِستِل باتلر که در سال ۱۹۸۴ منتشر شد و داستانش در سال ۲۰۲۱ اتفاق می‌افتد، بازماندگانِ جهش‌یافته یک پاتوژن ناشناخته از ستاره «پروکسیما قنطورس»، دیگر «انسان نیستند.» این‌روزها من منتظر سهمم از واکسن و امیدوار به پایان دیگری هستم. آیا انسان‌ها پس از کرونا دوباره انسانیت خود را باز خواهند یافت؟

هر طاعونی اثر خود را در جهان برجای می‌گذارد: سنگ‌ها در قبرستان‌های ما و لکه‌های رنگ بر تخیلات ما. ادگار آلن پو شاهد ویرانی‌های همه‌گیری وبا در فیلادلفیا بود و نیز احتمالا از این داستان باخبر، که چگونه در پاریسِ سال ۱۸۳۲، وبا به یک مجلس رقص راه یافت و مهمانان زیر ماسک‌هاشان به رنگ بنفش متمایل به آبی درآمدند. در «نقاب مرگ سرخ» از آلن پو که داستانش در سال ۱۸۴۲ اتفاق می‌افتد، شهزاده پروسپریِ «خوشحال و بی‌باک و سخیف»، از طاعونی که که مبتلایانش دچار خون‌ریزی‌های شدید از منافذ بدن‌شان به‌ویژه در ناحیه‌ی صورت شده و در عرض نیم ساعت می‌میرند، فرار می‌کند تا همراه با هزار تن از نجیب‌زادگان و دوشیزگان در کلیسایی خلوت، پشت دیوارهای بلند و دروازه‌های آهنین، زندگی تجملی خودشان را دور از چنگ طاعون ادامه دهند. روزی شهزاده یک مهمانی بالماسکه باشکوه را ترتیب می‌دهد که ناگهان بیگانه‌ای بلندقامت و عجیب وارد مجلس می‌شود تا بساط عیش و نوش شاهزاده و همراهانش را برچیند. او به‌جای لباس فاخر، جامه‌ی گور بر تن و نقابی همچون صورت جنازه‌ای خشک‌شده بر چهره دارد. او همچون خود مرگِ سرخ لباس پوشیده است، «سر تا پایش را همچون یکی از قربانیان مرگِ سرخ خون‌آلود ساخته است. ابروهای گشاده‌ی او با تمام ویژگی‌های چهره‌اش از وحشت سرخ شده است.» و چون ما با داستانی به قلم پو سروکار داریم، همه‌ی مهمانان وقتی ساعت آبنوسی بانگ نیمه‌شب را می‌نوازد، می‌میرند (و با مرگ آخرین مهمان، زندگی ساعت بزرگ آبنوسی نیز به پایان می‌رسد) و پو در ادامه می‌نویسد که آن‌گاه «تنها چیزی که در قصر باقی می‌ماند، سیاهی است و تباهی است و مرگ سرخ.»

در داستان‌های طاعونی، بیشتر اوقات بازمانده‌ای وجود دارد. این بازمانده در واقع یادآور میزان ویرانی است که طاعون به بار آورده. در «طاعون سرخ» به قلم جک لندن که اندکی قبل از همه‌گیری آنفلوانزای ۱۹۱۸ منتشر شد، یک بیماری واگیردار تقریبا همه‌ی انسان‌های روی کره زمین را نابود می‌کند. ماجرای «طاعون سرخ» در سال ۲۰۷۳، شصت سال پس از شیوع آن بیماری خیالی اتفاق می‌افتد؛ زمانی که تعداد انگشت‌شماری زنده مانده‌اند. بازماندگان نادان و «پوست استخوانی و وحشی» هستند. در داستانِ طاعون سرخ، مرد کهن‌سالی که نیم قرن قبل استاد زبان انگلیسی در «برکلی» بوده، خبر خوشی می‌دهد. او می‌گوید: «تعداد ما به سرعت درحال افزایش است و برای رفتن به سمت تمدن آماده می‌شویم.» اما او خیلی خوش‌بین نیست، و خاطرنشان می‌کند که «سرعت‌مان بسیار بسیار کُند خواهد بود. ما راه طولانی در پیش داریم. خیلی تنها و دورافتاده‌ایم. کاش فقط یک فیزیک‌دان یا یک شیمی‌دان زنده مانده بود! اما انگار قرار نبوده… ما همه چیز را فراموش کرده‌ایم.» به همین دلیل پیرمردِ داستان برای خودش نوعی «کشتی نجات» (که یک کتاب‌خانه است) ساخته است و آن‌را در غاری پنهان کرده است. او به نواسه‌های بی‌سواد خود می‌گوید: «من کتاب‌های زیادی را ذخیره کرده‌ام. در آن‌ها حکمتی عظیم نهفته است. کلید الفبا را نیز کنار این کتاب‌ها نهاده‌ام. تا کسی که نوشته تصویری را می‌فهمد، با کلمات نیز آشنا شود. انسان‌ها روزی دوباره خواهند خواند.»

انسان‌ها روزی دوباره خواهند خواند. اولین چیزی که آن‌ها می‌خوانند احتمالا همان کتابی است که وقایع گذشته را شرح می‌دهد. کتابی که در آن یک راوی که فاجعه را تجربه کرده است، وظیفه‌ی مقدس روایت آن برای آیندگان را برعهده دارد. این راوی همچون اسماعیل در «موبی دیک»، با دست‌پاچگی نوشته‌ای را درون یک بوتل برجای می‌گذارد. نوشته‌ای که نیم قرن بعد آخرین کتاب بازمانده از تمدن و بشریت است. «اما من زنده‌ام!» آخرین جمله دنیل دوفو در «روزنوشت‌های سال طاعونی» است؛ گزارشی از شیوع طاعون خیارکی سال ۱۶۶۵. «آخرین انسان» از مری شلی در سال ۱۸۲۶، هشت سال پس از انتشار «فرانکشتاین» و در بین دو همه‌گیری وبا منتشر شد. در آخرین انسان، مردی که خود را تنها بازمانده‌ی یک همه‌گیری می‌داند، قصه‌ای را قلم می‌زند که «تاریخ آخرین مرد» نامیده می‌شود. او سپس سوار قایقی می‌شود که کتاب‌خانه‌ی کوچکی از آثار هومر و شکسپیر را در خود جای داده است. او در آخرین سطرهای داستان می‌نویسد: «کتاب‌خانه‌های جهان به روی من گشوده شده‌اند و در هر بندری می‌توانم ذخیره‌ام را تجدید کنم.» در پایان، مردِ داستان آخرین انسان در «کرجی کوچک» خود ناپدید می‌شود؛ گویی جهان درحال شروع دوباره است.

رمان‌های عاشقانه با عروسی پایان می‌یابند، رمان‌های طاعونی با خاک‌سپاری به پایان می‌رسند (اگر کسی برای دفن مردگان باقی مانده باشد). خوانندگان‌ «اِما» از جین آستین هرگز نمی‌فهمند که ازدواج اِما وودهاوس با آقای نایتلی چگونه شکل می‌گیرد؛ خواننده «آخرین انسان» هرگز نمی‌فهمد که زندگی پس از طاعون ادامه می‌یابد یا خیر. با این وجود، بیماری‌های همه‌گیر در ادبیات، مانند داستان شلی با آغازی جدید و حتا گاهی اوقات با اشاره‌ای به این‌که ممکن است شر قدیم دوباره برنگردد، ختم می‌شود.

در روزنوشت‌های سال طاعونی، بلا رفع می‌شود. راویِ دفو نتیجه‌گیری می‌کند که پایان‌یافتن طاعون کار خداست و هیچ دارو و درمانی در کار نبوده. دفو می‌نویسد: «حتا خود پزشکان از این مسأله تعجب کردند» (گرچه تدابیر بهداشت عمومی در لندن، از جمله قرنطینه‌کردن بیماران، کمک زیادی کرد). بیماری چنان ناگهانی عقب‌نشینی کرد که مردم «همه نگرانی‌هاشان را کنار گذاشتند. و این خیلی سریع اتفاق افتاد.» در روزنوشت‌های سال طاعونی، مردی درحال حرکت، از فاصله‌ای دور جمعیتی را می‌بیند و دستان خود را بلند می‌کند و می‌گوید: «پرودگارا، چه حکمتی در این تغییر نهفته است. چرا هفته‌ی گذشته که من این‌جا آمدم به سختی کسی دیده می‌شد.» مرد دیگری فریاد می‌زند: «این عالی است. خودِ خود رویا است.»

اگر شما از آن دسته آدم‌هایی باشید که معتقدند پس از هر پایانی آغاز بهتری در کار است، آنچه برای‌تان تحملش دشوار خواهد بود، داستان‌هایی است که در آن در پایان معلوم می‌شود که آفت نه ناشی از طاعون بلکه برخاسته از سیاست است. رمان «کوری» از ژوزه ساراماگو که در سال ۱۹۹۵ منتشر شد، داستان طاعونی است که با شیوع آن مبتلایانش دچار نوعی نابینایی سفید می‌شوند. کوری زمانی پایان می‌یابد که مردم بینایی خود را بازمی‌یابند و چشمان‌شان را به روی جهانی می‌گشایند که دیگر ویران شده است. اما داستان در رمان دوم ساراماگو به نام «بینایی» که در سال ۲۰۰۴ منتشر شد، ادامه می‌یابد. در بینایی که داستانش چهار سال پس از طاعون کوری رخ می‌دهد، مردم در پایتخت کشوری خیالی در انتخابات شهرداری پای صندوق‌های رأی می‌روند. آن‌ها اکثرا برگه‌های رأی‌شان را خالی به صندوق می‌اندازند. آرای خالی نوع دیگری از طاعون به‌‌نظر می‌رسد. وزیر امورخارجه‌ی داستان می‌گوید: «آنچه در این‌جا اتفاق افتاد می‌تواند از مرز عبور کند و همچون مرگ سیاه امروزی گسترش یابد.» نخست‌وزیر از او می‌پرسد: «منظورت مرگ سفید است آری؟» سرانجام این رهبران تصمیم می‌گیرند که آرای سفید حتما نتیجه‌ی یک توطئه است ـ یک آفت سیاسی ـ و بنابراین شهرها باید محاصره شوند. در پایتخت، تک‌تیراندازی برای شلیک به تنها زنی که در کوری هرگز بینایی خود را از دست نداد، استخدام می‌شود. زن کاملا بی‌گناه و حقیقت‌بین است. در تمام مدت دولتِ نابینا، خود آفت واقعی و مزمن بوده است.

سبدی که روی رادیاتور ورودی آپارتمانم گذاشتم، پر از ماسک‌های استفاده‌شده است. ماسک‌ها از کاغذ سفید و دستمال آبی و پنبه ساخته شده است. ماسک‌ها گل‌گلی، چهارخانه و ساده است. بیشترشان بوی عرق و تف می‌دهند و تعداد معدودی بوی صابون لباس‌شویی. ماسک‌هایی که خواری می‌کشند. در بیرون مردم را می‌بینم که عزادار، ماتم‌زده، منتظر و امیدوار از کنارم عبور می‌کنند. آخرین برف‌های زمستان آب شده است. حتا خبری از برفاب نیست.

آلبرکامو در «طاعون» می‌نویسد: «اما در لحظه‌ای که به‌‌نظر می‌رسید طاعون عقب‌نشینی می‌کند تا به کنامی که بی‌صدا از آن بیرون آمده بود بازگردد، دست‌کم در شهر کسی بود که از این عزیمت دچار اندوه و وحشت شد.» آمار مرگ‌ومیرها مدام رو به کاهش بود، اما مرد حریص و سنگ‌دلی به‌نام کتارد، که از طاعون سود جسته و در امر کمک به طاعون‌زدگان قصور ورزیده بود، به وحشت افتاده بود. کتارد می‌پرسد: «واقعا فکر می‌کنید همین‌طوری ناگهانی و بی‌خبر متوقف شود؟» مردم شهر به سمت آنچه «بازگشت به زندگی عادی» می‌نامندش، همچون حیواناتی که پس از طوفان از غارهاشان بیرون می‌خزند، راهی می‌شوند. کتارد اما نه. او به‌‌نظر می‌رسد که زندگی عادی و مبهمی را که پیش از طاعون داشت، از سر نگرفته است. او به کلی در آپارتمانش منزوی شده است و غذاهایش را هم از یک رستوران مجاور برایش می‌برند. فقط به هنگام غروب پنهانی از آپارتمانش خارج می‌شود، مایحتاجی می‌خرد و به سرعت از مغازه‌ها بیرون می‌آید و خود را در کوچه‌های خلوت می‌اندازد.» در این‌زمان دروازه‌های شهر در شرف بازشدن است. مردم شادی می‌کنند. «اما کتار لبخند نمی‌زند. می‌خواهد بداند که آیا می‌توان تصور کرد که طاعون هیچ‌چیزی را در شهر تغییر نداده و همه چیز مثل سابق، یعنی چنان که گویی هیچ حادثه‌ای رخ نداده است، از سر گرفته شود؟» کتارد اسلحه‌ می‌کشد و شروع به تیراندازی به سمت مردمِ شادمانِ درحال رفت و آمد در خیابان می‌کند. کتارد دیوانه شده است.

راوی طاعون آنچه را کتارد می‌دانست می‌داند: این‌که طاعون نقابی را که عقاید خودخواهانه، بی‌رحمانه و شرارت انسان را پنهان کرده بود، پس زد. اما او در کنار این چیزی را می‌داند که کتارد از آن ناآگاه است: این‌که این، آخرین ماسکی نیست که زیر آن یک چهره واقعی، چهره سخاوت و مهربانی، محبت و عشق، نهفته باشد. در پایان طاعون، راوی نقاب خودش را پس می‌زند: او فاش می‌کند که همان پزشکی است که پس از مراقبت از مبتلایان طاعون، تصمیم به نوشتن می‌گیرد تا «سرگذشتی را که در این‌جا پایان می‌گیرد بنویسد، تا از آن کسانی نباشد که سکوت می‌کنند؛ تا به نفع طاعون‌زدگان شهادت دهد، تا دست‌کم از ظلم و خشونتی که با آنان شده است یادبودی باقی بگذارد و فقط بگوید که آنچه در میان بلایا آموخت این است که در درون افراد بشر، ستودنی‌ها بیش از تحقیرکردنی‌هاست.»

جیل لِپور نویسنده‌ی همکار نیویورکر، استاد تاریخ در دانشگاه هاروارد و نویسنده چهارده کتاب از جمله «آنگاه که: چگونه شرکت سیمیولاتیک آینده را ابداع کرد» است.