گذار از تبعیض به عدالت و از دروغ به راستی

گفت‌وگوی اطلاعات روز با محمدطاهر مفید | گفت‌وگوکننده: حبیب همدرد

مختصری درباره‌ی محمدطاهر مفید از زبان خودش:

«این‌جانب، محمدطاهر مفید فرزند صفدر، در سال ۱۳۲۸ خورشیدی در روستای جنگ‌آغلی، از توابع ولایت بغلان در دامان فقر زاده شده‌ام. هشت‌ساله بودم که پدرم، که در برابر خوانین خونخوار عصیان کرده بود، دچار شکنجه و حبس طولانی‌مدت گردید. من با سه خواهر و مادرم در سایه‌ی شوم کاکاها ماندم. تا هجده‌سالگی‌ام چیز قابل توجهی جز فقر و پریشانی به خاطر ندارم. آنگهی پس از ارزیابی وضعیت و با مشورت مادر، منزل را ترک و در یکی از مدارس دینی ولسوالی دره صوف ولایت سمنگان، که راه منحصر به فرد برای نجات بود، دروس عربی را شروع نمودم. علوم معموله و قدیمی را به سرعت تعقیب می‌نمودم و شگفتی استادان را برمی‌انگیختم.                                                                                                                           

بعد کابل رفتم و تا سال ۱۳۵۳ در مدرسه‌ی «مدینه العلم» علوم فقه و اصول عالیه را تا ختم سطوح فرا گرفتم. برای ادامه‌ی تحصیلات عالیه به ایران رفتم و در شهرهای قم و مشهد آن کشور دروس فقه و اصول را تا پایه‌ی اجتهاد فرا گرفتم.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران که مدعی بودند برای تأمین عدالت انسانی در جهان مبارزه خواهند نمود و اسلام بدون مرز جغرافیایی مطرح می‌نمودند، من نیز با همین اندیشه‌ی مرزناشناس، مسئولانه در ولایت‌های هرمزگان و خراسان ایران مبانی فلسفی و اصول و فروع دینی را در دانش‌سراهای آن‌جا تدریس می‌کردم و به اصطلاح، سهم دینی و انسانی خود را ادا می‌نمودم.                                                                                                               

سه سال پس از انقلاب ایران که وطن‌داران به پیمانه‌ی وسیع به ایران مهاجر می‌گشتند، رویه‌ی ایرانی‌ها به سمت ناسیونالیسم متعصبانه میل می‌یافت و به مهاجران هموطنم اهانت می‌نمودند. برای من سخت رنج‌آور بود؛ برای این‌که تا آن وقت چشم‌انداز جهان من خلوص جهان‌وطنی بود. بنا وضعیت آن زمان را تحمل نتوانستم. در فرصت‌هایی که مناسب می‌دانستم، برای دانشگاهیان ایرانی و دیگران گفتمان‌های روشن‌گرانه و حقوق بشرخواهانه مطرح می‌کردم. این کار کم‌کم خشم مسئولان ایرانی را برانگیخت و در نتیجه دو بار روانه‌ی زندان شدم و بدون کدام حکم یا محاکمه‌ی روشن و قانونی، از حبس رها شدم.

در دوران جهاد دو نوبت، یکی در سال ۱۳۵۹ و بار دیگر در سال ۱۳۶۹ خورشیدی برای شرکت در جهاد فکری-عملی به خطه‌ی شمال کشورم بازگشته و در مراکزی که امکان کار آموزشی و پرورشی موجود بود، برای جوانان تشنه‌ی آن دیار، با رعایت تمام شرایط، مسائل ضروری انسانی، اجتماعی و اسلامی را تدریس می‌نمودم تا زمینه را برای اندیشه‌ی آزاد آماده نمایم. که متأسفانه از طرف جاهلان مقتدر که در منطقه حاکم بودند، مورد تهدید قرار گرفتم و به ایران مهاجر شدم. پس از سقوط حکومت داکتر نجیب باز به وطن بازگشته و در دانشگاه بلخ مضمون درسی‌ای را تحت عنوان «جهان‌بینی اسلامی» طرح نموده و به تدریس گرفتم. در دانشکده‌های طب، زراعت و اقتصاد این دانشگاه درس می‌دادم. شیوه‌ی تدریس و سخنرانی‌هایم به تدریج به مذاق زورمندان آن زمان بلخ باستان نیز جلوه‌ی ناخوش می‌یافت و به‌صورت کج‌دار و مریز شب و روز می‌گذراندم.

و آنگهی که شریعت غرا توسط طالبان و جمهوری اسلامی توسط خلف آن‌ها به بازی گرفته شد، از مراکز رسمی کناره‌گیری کردم و در مساجد و مراکز غیررسمی، دور از غوغای عوام و زورمداران درس‌هایم را میان جوانان تشنه‌ی حقیقت ادامه دادم. اکنون شش سال می‌شود که در تورنتو کانادا ساکن هستم و می‌نویسم. تا اکنون کتاب «طبیعت دین یا دین طبیعی»ام در دو جلد چاپ و نشر شده است و سلسله‌خاطرات خود را با عنوان «از جنگ‌آغلی تا تورنتو» در حال نوشتن هستم.»

همدرد: دوست دارید شما را چه خطاب کنیم؛ اسلام‌شناس، پژوهشگر، نویسنده، نواندیش دینی یا صفت دیگری؟ این را از جایی می‌پرسم که وقتی گرداننده‌ی یک برنامه‌ در مشهد شما را با صفت حجت‌الاسلام، که دینی-اسلامی است، خطاب کرد، شما با خنده گفتید که «من کی حجت‌الاسلام بودم؟!»

مفید: این واژه‌ها و القاب همه‌اش واژه‌ها و القاب فاخر و از نظر من کمی مصنوعی است. من تقریبا با هیچ یک از این‌ها انطباق کامل ندارم. من حدودا پنجاه سال شده است که فقط درس گفته‌ام. فلهذا، هر کسی که مرا ببیند استاد مفید می‌گوید و از نظر خودم نیز همین بس است. من هیچ چیز دیگه نیستم، فقط مفید هستم. و اگر دوستان مرا استاد می‌گویند، درست است، منتها در گفتن آن افراط و تفریط نکنند.

همدرد: زندگی مهاجری در تورنتو چطور می‌گذرد؟ هرچند به‌گفته‌ی خودتان همیشه مهاجر هستید.

مفید: متأسفانه من در بین مهاجران نیز تنها هستم. یکی دو بار رفتم در جمع دیاسپورای مهاجران؛ در «جامع اسلامی افغان‌های تورنتو» که یک جامع بسیار بزرگی است و جمعیت‌های زیادی در آن تجمع می‌کنند. آنان از من دعوت کردند که سخنرانی کنم. من هم یک سخنرانی کوتاه داشتم با عنوان «از مدینه تا مدینه». در جاهای دیگر نیز یک سخنرانی کوتاه در مورد شهید مزاری و یک سخنرانی دیگر در مورد هزاره‌ها در جمع هزاره‌های آن‌جا داشتم. ظاهرا همان هر سه نهاد مهاجران حرف‌های مرا با خود یکی نیافتند. یعنی سلام‌وعلیک داریم اما زیاد در جلسات شان نمی‌روم.

راجع به شرایط اجتماعی آن‌جا می‌توانم قضاوت کنم که برای مهاجران و همه‌ی شهروندان کانادا و به‌ویژه تورنتو که ما در آن‌جا هستیم، مثل آخرت است. یعنی هیچ‌کس از هیچ‌کس نمی‌ترسد. و هیچ‌کس از هیچ‌کس حدودا امید همکاری خاصی هم ندارد؛ همان اندیویدیو‌السم یا فردگرایی جدی. و کسی بر کسی ابراز برتری حداقل نمی‌کند؛ حالا بماند که احساس دارد یا ندارد. مهاجران هم جزء همان‌ها هستند و شهروند شده‌اند.

همدرد: زندگی در کانادا باید تفاوت‌هایی با زندگی در افغانستان یا ایران داشته باشد؛ چه تفاوت‌های مثبت و منفی میان این دو تیپ محیط دیده‌اید که برای شما برجسته باشند؟

مفید: در رابطه به شخص خودم یک نقطه‌ی بزرگ منفی داشته است. من در افغانستان همیشه با مردم بودم و در غم و درد شان شریک. حتا لذت می‌بردم از زحمت‌هایی که در این مسیر متحمل می‌شدم. اما آن‌جا این حالت نیست. بنا این همان نقطه‌ی منفی برای منِ مفید است. و نقطه‌ی مثبت‌اش این است که من آن‌جا آزاد آزاد هستم؛ اگر هرچه بنویسم یا هرچه بگویم، هیچ‌گونه سانسوری در آن دیده نمی‌شود. پس آن نقطه‌ی منفی یک نقطه‌ی خیلی ژرف است و این نقطه‌ی مثبت هم خیلی غنیمت است.

همدرد: شما مشهورید به این‌که در سخنرانی‌های‌تان از زبان بسیار ساده و بیان محلی استفاده می‌کنید. از چه وقت تصمیم به کاربرد این نوع زبان گرفتید. این سؤال را به این خاطر می‌پرسم که سخنوران ما (خصوصا در میان روحانیان) معمولا زبانی بسیار پرتکلف و رسمی را در سخنرانی‌های خود به کار می‌برند.

مفید: سال ۱۳۵۱ خورشیدی که در کابل برای درس خواندن رفتم، در آن زمان زیاد مطالعه می‌کردم؛ با آن‌که پولی برای تهیه کتاب نداشتم. یکی از دوستان که حالا شهید شده است، امکانات داشت و هر کتاب نوی که پیدا می‌کرد را به دست من می‌رساند؛ حتا خودشان این کتاب‌ها را خوب نمی‌فهمیدند. باز من که برای آنان می‌گفتم، متوجه می‌شدند که در این کتاب چه نوشته شده است. من در آن‌جا دو چیز را یافتم. یکی، یک کتاب کوچک بود از یک کسی به‌نام سید محمود سیاه‌پوش حسینی با عنوان «تفکر سیستماتیک یا سیستمیک»، که برای من یک عنوان غریب بود. من به این تفکر سیستماتیک یا سیستمیک علاقه پیدا کردم، آن را فهمیدم و به آن دست یافتم. و دوم، یک مجله‌ی خارجی بود به‌نام «اسلام مکتب مبارز» از دانشجویان مسلمان ایرانی که در اروپا و امریکا بودند یا در کانادا و امریکا. در آن‌جا یکی بود به‌نام دکتر الف موسوی که در آن زمان با دکتر عبدالکریم سروش مناظره و مباحثه داشت. با مطالعه‌ی مشترکات نظریات این دو شخص، من به یک چیزی به‌نام «اصالت زور» به‌عنوان یک روند منفی یا روندی به اصطلاح سردی غیرانسانی دست یافتم که تقریبا در کل نوشته‌هایم می‌بینید. آن‌جا بود که راه من از همه‌ی دوستان جدا شد. من در تمام مکالمات، بحث‌ها، ملاقات‌ها یا سخنرانی‌‌هایم، اولا تا حرفی که خودی نمی‌شد، یعنی از خودم نمی‌بود، آن را ابراز نمی‌کردم. مثلا، هیچ‌گاهی سخن مظنون را نمی‌گویم. اگر سخن مظنون را بیان کنم می‌گویم که این مظنون است. و سخن مشکوک هم نمی‌گویم. سخن باید جدی باشد. که البته این از آن قطعیت‌هایی که دیگران فحش می‌دهند نیست. فلهذا تمام هم‌وغم من این بود که باید حرفی بزنم که به آن باور داشته باشم، ولو اشتباه باشد. پس خود این خصیصه باعث می‌شود که حرف من مقلدانه نباشد. بل‌که مال خودم باشد.

باز دیگر سخنرانان و علمای ما عمدتا از خود چیزی نداشتند. سخن دیگران را می‌گفتند. بنابراین، تفنن نیاز داشتند؛ باید لغت می‌گفتند یا با واژگان جدید صحبت می‌کردند که برای خودشان بگویند که عین صحبت‌های مثلا دکتر شریعتی را بیان کرده‌اند، یا برای طرف القا کنند. اگر خودشیفتگی نباشد، فرق من با دیگران این بوده است. و دلیل تنهایی من هم همین بوده است. مثلا، من همواره متهم بودم که توی یک هزاره چه هستی که درباره‌ی فلانی‌ها حرف می‌زنی. پس این اگر تفاوت حساب شود، تفاوت همین بوده است.

همدرد: شما در فیس‌بوک‌ زیاد می‌نویسید؛ در حدی که فراز‌های فراوانی از کتاب دو جلدی «طبیعت دین یا دین طبیعی» خود را قبلا در صفحه‌ی‌تان نوشتید و اکنون خاطرات تان را با عنوان «از جنگ‌آغلی تا تورنتو» می‌نویسید و تا قسمت ۱۸۳ رسانده‌اید. آیا این فیس‌بوک‌نویسی صرفا بهانه‌ای برای نوشتن است یا هدف دیگری در آن نهفته است؟

مفید: البته عوامل و محرکه‌های زیادی در این مسأله دخیل است. به‌طور خلاصه با یک پیش‌زمینه بیان می‌کنم. ۴۵ سال پیش من با یک جمعی از همین طلبه‌ها زیر نظر دکتر سید عسکر موسوی مقاله‌نویسی فارسی را شروع کردیم. زمان شاه بود. این کار را در قم شروع کرده بودیم. در آن زمان فقط ما نویسنده بودیم. احزاب اشخاص نویسنده نداشتند؛ چیزهایی می‌نوشتند که از خنده جگردرد می‌شدیم. باز من در آن زمان سه تا جزوه یا کتاب نوشته بودم. ولی آن‌ها در اثر دستگیری‌ها و به زندان افتادنم ربوده شد، و دیگر برایم پس ندادند. این اتفاق یک شوک و ضربه‌ی قلمی به من وارد کرد. بعد از آن نیز حوادث دیگری که اتفاق افتاد، مانع نوشتنم شد.

من به مدت چهل سال فقط حرف زدم، یعنی تمام فعالیت‌های من به‌صورت شفاهی بوده است؛ با مردم بودم و غرق در میان همین توده‌های عوام و جوانان. هیچ فرصت نشد که من دست به قلم بزنم و بنویسم. فیس‌بوک‌نویسی اولین فرصتی بود که من بعد از چهل سال آن را پیدا کردم تا بنویسم. پس یکی از دلایل همین فضا بوده، یک چرخش و یک نقطه‌ی عطف.

البته در این چهل سالی که من فقط حرف زدم، خیلی‌هایش ضبط هم شده است. اگر تمام آن حرف‌ها جمع‌آوری و نوشته شود، ده‌ها جلد کتاب می‌شود. حرف‌هایی هم که می‌زدم همه‌اش جدی بود. برای جوانان هم می‌گفتم که همه‌اش از خودم است و من در برابر همه‌ی این حرف‌ها پاسخ‌گو نیز هستم. این البته در افغانستان بود. منتها در ایران، خیلی از نوشته‌هایم را دیگران به‌نام خودشان کتاب نوشتند و چاپ کردند. البته من از این بابت ناراحت نبودم و نیستم چون برای من مهم این بود که آن حرف‌ها نشر شود.

به هر صورت، این‌که در فیس‌بوک می‌نویسم، علاوه بر این‌که برایم یک فضای تنفس جدید است، من سعی می‌کنم مخاطبانم نوشته‌هایم را بخوانند و نقد کنند، که البته تاهنوز متأسفانه نقد بی‌طرف ندیده‌ام؛ یا دوستانم بوده‌اند که بنابر شوق یا رابطه‌ی دوستانه کمنت گذاشته‌اند یا تعدادی بودند که فحش می‌دادند. که من از فحش‌ها ناراحت نمی‌شوم و از تأییدها زیاد خوشحال نمی‌شوم. به هر صورت هدفم این است که بعد از سلب و ایجاب و نقد، نوشته‌هایم تبدیل به کتاب شود.

و دلیل سومش هم این است که این خودش برایم یک تقسیم وظایف است. مثلا من هر روز به مدت دو ساعت دو صفحه‌ی ای-۴ می‌نویسم. این را که ننویسم، احساس گناه می‌کنم. و بیشتر از دو صفحه هم نمی‌نویسم. چون نمی‌خواهم سر خود فشار بیاورم یا زور بگویم. و الی من اگر در هر روز پنج ساعت بنشینم و بنویسم هم راضی نمی‌شوم. پس در نهایت، اول، فیس‌بوک‌نویسی برایم یک فضای جدید بعد از چهل سال است، دو، برای این‌که نوشته‌هایم مورد نقد و بررسی قرار بگیرد، سه، به‌خاطری که ماندگار شود و چهار، این‌که من حس مسئولیت کنم و جزئی از برنامه‌ی روزانه‌ام باشد.

جلد دوم کتاب «طبیعت دین یا دین طبیعی» از استاد مفید که سال جاری منتشر شده است.

همدرد: شما از سه جای یا در واقع سه مرحله‌ی مهم در زندگی تان تهدید و طرد شدید: اول، روشنگری‌های‌تان در ایران دو بار پای شما را به زندان کشاند، دوم، از سوی جهادی‌های اسلام‌گرا در دوران جهاد مورد تهدید واقع شدید و مجبور شدید دوباره به ایران مهاجرت کنید، و سوم، زمانی که در دانشگاه بلخ «جهان‌بینی اسلامی» تدریس می‌کردید، از سوی زورمندان محلی طرد و تهدید شدید. چرا؟

مفید: البته در بالا هم اشاره کردم که یک آدم این‌چنینی که فرض کنید بخواهد مقلدانه زندگی نکند و حرف خودش را بگوید، حتما با او برخورد می‌شود، چه در ایران باشد یا در افغانستان. البته علاوه بر این سه مرحله‌ای که شما اشاره کردید، من در کودکی نیز طرد شده‌ام. مثلا، من وقتی حدود هفت سال یا کم‌تر سن داشتم، کتاب «منهاج الصالحین» آقای حکیم را می‌خواندم. بنا من نسبت به کاکاهای خود مثلا خیلی چیزفهم‌تر بودم. اما به هیچ وجه ابراز نظر نمی‌توانستم. همان‌طور که شاهد هستید در جامعه‌ی ما اگر یک کودک در خانه حرف خلاف جمع بزند، لت‌وکوب می‌شود. چون پدرم هم زندان بود، من در آن زمان هر لحظه در خطر کتک خوردن بودم. به یک نحوی من آدم کتک‌خور کل زمان بودم که تاهنوز هم چنین است.

به هر صورت، هر آدمی که بخواهد حرف دل خودش را بدون سانسور بگوید و زیر بار حاکمیت زمان هم نرود، پس این مشکلات را باید ببیند. نکته‌ی قابل تأملش هم برای من این است که من هیچ وقتی پشیمان نبودم و نیستم. هر نوبت زندان خود را قبل از وقت می‌فهمیدم که راهی زندان می‌شوم؛ چه در افغانستان و چه در ایران.

از نظر فرهنگ آدم‌کشان، من چند بار کشته شده‌ام. حالا که زنده مانده‌ام، تصادفی بوده است. مثلا، یک بار من و آقای سید محمد اسلامی مرحوم که طرف افغانستان برای جهاد می‌رفتیم، توسط حرکت انقلاب اسلامی تهدید شدیم و حکم اعدام ما صادر شد. دو بار هم به دست طالبان گرفتار شدم و از نظر آنان کشته شده‌ام ولی هنوز زنده‌ام، یک بار هم سید عباس حکیمی که آن زمان دبیرکل حزب وحدت بود حکم اعدامم را صادر کرد.

همدرد: تعریف شما از دین چیست؟

مفید: من معتقد هستم که هر واژه از خود یک شخصیت دارد. یک حرف، یک واژه، یک اسم، یک جمله و یک پاراگراف، علاوه بر معنا، از خود شخصیت دارند. حتا حیات دارند؛ حق‌وند اند، حقوق‌مند اند. بنابراین، کسی که این‌ها را به کار می‌برد، باید جوهر شان را بداند و هر کدام را به‌جای‌ خودش به کار ببرد. وقتی من می‌گویم «طبیعت دین»، به این معنا است که آنچه به‌نام دین صحبت می‌شود طبیعی نیست.

واژه‌ی دین با همین ویژگی‌هایی که گفتم، در عمق با تعاریف مختلف و متضادی که دارد، یک نهاد انسانی معمولا جمعی یا فردی است که معتقد به وجود و حضور مکافات و مجازات است. به سخن ساده‌تر، باور به یک مکتبی که مجازات و مکافات را در هر پندار و گفتار و رفتاری لازم می‌داند و قانون‌مند است.

ما ادیان مختلفی داریم؛ دینی که خدا ندارد مانند بودیسم، درحالی‌که دین است، مکافات و مجازات دارد و پیروانش خود را مسئول می‌دانند. خداپرستی‌ای داریم که دین ندارد؛ پیروانش به دیگر چیزها کار ندارند و فقط خدا را می‌پرستند. و ادیانی داریم که خدا هم دارند، یعنی دین خدامحور یا خداباور. در ادیان خداباور من با قرآن انس دارم و از دید قرآن به مسائل می‌نگرم. براساس بیان قرآن، دین بیان زندگانی فردی و اجتماعی انسان است. یعنی به این پیمانه عام و فراگیر است. حتا می‌توانیم بگوییم که ما انسانی پیدا نمی‌توانیم که به نوعی دین نداشته باشد. یعنی اگر به‌طور علمی جست‌وجو کنید، آدم بی‌دین یافت نمی‌توانید، درحالی‌که آدم بددین هست. و اگر آدم بی‌دین پیدا شود، خیلی خوب است، ولی پیدا نمی‌شود. اگر کدام لامذهبی پیدا کنید، بسیار خوب است؛ ولی بدمذهب اصلاح شدنی نیست. ما با جهانی سروکار داریم که بددین و بدمذهب دارد.

در قرآن دین یکی است. این‌که یک دین می‌آید و دین دیگری را منسوخ می‌کند، از بیخ غلط است. فقط یک دین است. و اسلام خودِ همان دین است. یعنی این اسلامی که ما می‌گوییم، من‌درآوردی است. این‌طور نیست که اسلام یک دین مستقل باشد، که فعلا در جهان نیز مرسوم نیست. «انّ الدّین عندالله الاسلام» معنایش این است که دین بی‌اسلام نمی‌شود. یعنی ما تا تسلیم قانون و واقعیت نباشیم، چیزی را پذیرفته نمی‌توانیم.

نزد هر انسان بالغ و عاقل سؤال‌هایی مانند آسمان چیست؟ زمین چیست؟ من کیستم و غیره… خلق می‌شود، که پاسخ به این سؤال‌ها می‌شود جهان‌بینی؛ به‌صورت ناقص یا کامل. من این را در کتاب خود گفته‌ام «دانش»، یعنی جهان‌بینی، یعنی هست‌ها و نیست‌ها. هر کسی که از همین هست‌ها و نیست‌ها یک باوری داشته باشد، متناسب با همان باور، برای خودش برنامه دارد، که نام آن را من گفته‌ام «بینش». هر دانشی بینش خاص و متناسب خود را می‌زاید. یعنی هر اصول دینی فروع دین خود را، که نسخه‌ی زندگی است، می‌زاید. باز به هر اندازه که جهان‌بینی علمی‌تر بود، برنامه‌ریزی و عمل هم دقیق‌تر می‌شود. در نهایت، جمع این هردو در ذهن ما یک منش ایجاد می‌کند، که در روان‌شناسی و مسائل اخلاقی هم بحث می‌شود. و هر منشی که از این دو پایه برخاسته کنش یا عمل ایجاد می‌کند. بنابراین، متدین راستین کسی است که به این کنش رسیده باشد. ما هنوز آدم متدینی نداریم که این چهار مرحله را طی کرده باشد.

نکته دیگر این‌که، این دین توحیدی که می‌گوییم از ابراهیم شروع نمی‌شود، بل‌که از آدم شروع می‌شود و تئوری‌اش به محمد ختم می‌شود. دین از دیدگاه من چنین چیزی است.

با تکیه بر همان آیات قرآن که من در هر دو جلد «طبیعت دین یا دین طبیعی» نوشته‌ام، این از دو منبع متوازن برمی‌خیزد؛ وحیانیت، که من به آن پسوند رحمانی را علاوه‌ کرده‌ام، یعنی وحیانیت رحمانی، با عقلانیت انسانی. پس تدین انسانی، که از نظر من طبیعت دین است، از این دو منبع برمی‌خیزد. و امروز در جهان توازن این دو منبع به‌هم خورده است. غربی‌ها وحیانیت را بسیار لاغر کرده‌اند، به اومانیسم و عقلانیت تکیه افراطی کرده‌اند و شرقی‌ها، از جمله مسلمانان و گروه‌هایی از مسیحیان و یهودیان عقلانیت را کنار گذاشته‌اند و بر وحیانیت تکیه کرده‌اند. بنابراین، وقتی توازن به‌هم خورد، هر دو ضایع می‌شوند. پس جهان امروز ما توازن میان وحیانیت و عقلانیت را به‌هم زده است. ترکیب این دو (وحیانیت و عقلانیت) می‌شود انسانیت، که به نظر من جهان ما فاقد آن است و از همین رو جهان ما چنان که باید یک جهان انسانی نیست.

همدرد: آیا رابطه‌ای بین دین و دموکراسی یا مردم‌سالاری هست؟ یا بهتر است این‌طور بپرسم که آیا در زیر سایه‌ی دین می‌شود نظامی با ویژگی‌های مردم‌سالاری شکل داد؟

مفید: وقتی قرآن را بخوانیم، پیامبر که ختم می‌شود نبوت نیز ختم می‌شود. یعنی رهبری فردی ختم می‌شود. باز هرچه آیاتی که برای رهبری بعد از پیامبر بیان شده دارای ضمیرهای جمع است. مانند، «الذین آمنو و…» می‌خواهم بگویم که بعد از پیامبر بیان قرآن بسیار با شفافیت مردم‌سالاری است. یکی از خوبی‌های قرآن این است که توحید و عدل خود را بیان می‌کند اما نمی‌گوید که آن را چطور اجرا کنید. به این مفهوم که هر طوری که تاریخ و زمان، و مقتضیات و امکاناتش ایجاب می‌کند می‌توانیم اجرا کنیم، منتها خود توحید و عدل قابل گسست و تغییر نیست. پس به نظر من، جوهر مردم‌سالاری عین دین است. بنابراین، در پاسخ به پرسش بسیار عمیق شما، دین (دین خاتم)، همان مردم‌سالاری است، که جوهر دموکراسی است.

همدرد: از نظر شما، تفسیر از نصوص دین بین مسلمان‌ها چرا اغلب با خشونت و افراط‌گرایی همراه است؛ از جنبش‌های شبه‌قاره هند بگیرید تا گروه‌های افراط‌گرا که در گذشته و حال در خاور میانه و جنوب آسیا، به‌ویژه افغانستان ظهور کردند؟

مفید: از منظر انسان‌شناسی، آنچه ما در جهان امروز شاهدش هستیم، اصالت تبعیض میان انسان است. یعنی از کاخ سفید تا کاخ کرملین تا ام‌القرای اسلامی، انسان را یگانه نمی‌بینند. یعنی در باور این‌ها، ذاتا انسان یا ثنوی است یا تثلیث است، و تنوع ذاتی دارند. این یک اصل عام جهانی است. و قطعا در هر جهانی، در هر کشوری، در هر منطقه‌ای یا در هر خانه‌ای که اصل بر تبعیض باشد، در عمل زور به کار می‌رود. پس در هر جایی که میان انسان تبعیض به باور نشست، در عمل جنگ زور اتفاق می‌افتد. و زور آرامش نیست؛ زور به‌خاطر این‌که باقی بماند، باید همیشه بر دیگری سلطه داشته باشد. به‌عنوان مثال، برف‌کوچ را در نظر بگیرید، وقتی از بالا حرکت می‌کند، هر لحظه زورش بیشتر می‌شود، سرعتش هم بیشتر می‌شود و تخریبش نیز بیشتر می‌شود؛ اما وقتی ته وادی می‌رسد، می‌میرد. یعنی زور که زورگویی نکرد و زور به کار نبرد، می‌میرد. پس اصل زور خودافزا است. بر خود باید هر لحظه بیافزاید. این یک اصل در کل جهان است.

طبعا کسی که باورش تبعیض و عملش زورمندانه باشد، زبانش دروغ‌گو است؛ مجبور است که وضعیت را توجیه کند، که اگر راست بگوید افشا می‌شود. پس پندار تبعیض‌آمیز رفتار ستم‌پیشه را به‌صورت طبیعی به‌دنبال دارد. و طبعا زبانش هم توجیه و دروغ است. در جهان امروز همین مسأله حاکم است. پس در هیچ جایی عدالت نیست، نه در امریکا، نه در اروپا و نه در آسیا. و هیچ جایی توحید میان انسان‌ها نیست چون تبعیض است. عدالت نیست، چون زور اصل است. صداقت نیست چون توجیه و تفسیر همان زورگویی اصل است. پس روی این جهت همه باید تفسیر زورمدارانه داشته باشد. آن‌ها هم می‌کنند و این‌ها هم می‌کنند. که در این میان خدا و دین و پیامبر و مسیح و یهوه و دموکراسی و حقوق بشر و آزادی بیان و لیبرالیسم و همه‌ی این‌ها ابزارهایی است برای اجرای همین سه کار: تثبیت اندیشه‌ی تبعیض‌افزا، تأکید بر توسعه زور، و ترویج فریب و دروغ. منتها آن‌هایی که زیر آن عنوان‌ها زور می‌گویند و توجیهش می‌کنند عیب‌های خود را نمی‌گویند اما عیب‌های ما را می‌گویند، که البته راست هم هست.

ما تبعیض یگانه نداریم، همچنان که زور عادل نداریم یا دروغ راست نداریم. دروغ مصلحت‌آمیز از بیخ دروغ است. پس نتیجه این شد که تفسیرها اصلا تفسیر نیست، توجیه است. علما یا فلاسفه همه در این راستا فعال هستند. چون اگر به این جمع نپیوندند گرسنه می‌مانند و هلاک می‌شوند.

همدرد: در سلسله‌خاطرات شما «میرآخورفقیرمحمد» یک شخصیت خردمند و با تدبیر معرفی شده است؛ کسی که با خردمندی آواره‌های هزاره را که از زیر تیغ عبدالرحمان گریخته بودند، در مناطقی در شمال اسکان داد. سؤال من این است که چرا در جامعه‌ی هزاره -دست‌کم در این دودهه سرگردانی سیاسی- میرآخور دیگری روی‌ کار نیامد؟ گره کار در کجا است؟

مفید: میرآخورفقیرمحمد که به‌قول مردم ۱۳۰ سال عمر کرد و من نیز در کودکی دوبار او را دیدم، پنج روستا را در سمت شمال پایه‌گذاری کرد. یک روستا در تالقان تخار، یک روستا در ولسوالی خان‌آباد قندوز، یک روستا همین کیان است که برای خانواده‌ی سید نادرشاه کیان داده، یک روستا هم در منطقه‌ی پشت بند سمنگان، یک روستا در دهنه‌ی غوری بغلان و آخرین روستا هم همین روستای جنگ‌آغیلی است که خودش نیز در آن ساکن شد و وفات کرد.

به نظر من، از دید روان‌شناسی، دلیلی که او به این پیمانه دلسوز بود این است که احساس گناه داشت؛ از این‌که مردمش این همه کشته شده‌اند و او زنده مانده است. از همین خاطر می‌خواست این را جبران کند. هرجا آواره‌ای را می‌دید جایی را برایش مهیا می‌کرد. از نظر قانونی او اختیارات زیادی داشت که مثلا منطقه‌ای سرسبز و خوش آب‌وهوا را کشف می‌کرد، خیل اسپ‌ها (کمندها) را می‌برد، سه سال آن‌جا اطراق می‌کرد و هزاره‌های آواره و ستمدیده را در آن مکان‌ها مستقر می‌کرد- به‌طور قانون‌مند که تاهنوز هیچ‌کسی مزاحم این مردم نشده است.

این‌که چرا بابه میرآخور دیگری روی کار نیامده، ملاها یک قاعده دارند که می‌گویند هر کاری و هر پروژه‌ای در صورتی تحقق پیدا می‌کند که مقتضی موجود باشد و موانع مفقود. در زندگی میرآخور، مقتضی همان حالت روانی خودش بود که احساس گناه می‌کرد و می‌خواست جبران کند؛ تا آواره را می‌دید در فکر می‌افتاد که چطور او را مستقر کند. در مورد این‌که موانعش مفقود بود هم همان اختیاراتی بود که از جانب دولت داشت. پس آدمی که دارای این دو خصیصه باشد، که از نظر روانی این احساس را داشته باشد و از نظر قانونی آن اختیار را، شاید تاهنوز پیدا نشده است.

همدرد: این فرصتی که طی این دودهه برای سیاست‌مداران هزاره موجود بود، آیا از نظر شما به اندازه‌ای نبوده که کاری برای حل مشکلات عمده‌ی این مردم انجام می‌دادند؟

مفید: همان‌طوری که در بالا نیز اشاره کردم در مورد اصل حاکم تبعیض و زور در جهان امروز، این‌ها علاوه بر این‌که زورپرست بودند، متأسفانه مقلد هم بودند، و بالاتر از آن متأسفانه از خود اختیار هم نداشتند. همه‌ی‌شان مهره‌ها بودند. همه‌ی سران. در افغانستان، از خود احمدشاه ابدالی که بگیریم، ما هیچ‌گاه حاکم مستقل افغانستانی نداشتیم. فلهذا من از روز اول از آن‌ها هیچ‌گونه امیدی نداشتم. مثلا، من برای سران سازمان نصر، که رفیق‌هایم بودند، همان زمان هم همین حرف‌های خود را می‌زدم، ولی آن‌ها در مورد من می‌گفتند که من روحیه تشکیلاتی ندارم.

استاد مفید با شماری از فرزندان و نواسه‌هایش.

همدرد: شما تجربه‌ی طولانی از زندگی در جامعه‌ی بی‌ثبات یا کم‌ثبات در افغانستان دارید. جدا از منازعه‌ی قدرت در این کشور، چه عوامل دیگری در فکر و فرهنگ عمومی مردم این بی‌ثباتی را این‌چنین دوامدار ساخته‌اند؟

مفید: پدیده‌های تبعیض و زور و توجیه از هم جدا نمی‌شوند. ممکن میلیون‌ها عامل دیگر داشته باشد اما همه زیرمجموعه‌های همین عامل زورمدارانه، تبعیض‌گرایانه و توجیه‌گرایانه است. منتها گونه‌هایش فرق می‌کند. مثلا گونه‌های کانونی که در غرب تصویر می‌شود دارای یک ثبات خاصی است، اما گونه‌های پیرامونی‌اش از ثباتی برخوردار نیست؛ معمولا هرچه از مرکز دور می‌شود بدتر می‌شود.

همدرد: یک پرسش خاص دیگر هم در مورد آینده‌ی همین قومی که شما نگران سرنوشتش هستید. به نظر شما، اولویت سیاسی هزاره‌ها هم برای بقا و هم برای رشد بیشتر چیست؟ یعنی در محور دین و مذهب می‌توانند گردهم آیند یا در محور مشترکات تاریخی و تباری خود؟

مفید: در محور دین و مذهب مرسوم که نه؛ دین و مذهب مرسوم فعلی مزدورافزا، نوکرساز و مقلدساز است. مشترکات تاریخی، مشترکات دن‌ان‌ای و مشترکات قومی هم بسیار وسیع و پراکنده است که جمع‌بندی و بهسازی و تبدیل آن به یک نظام قانون‌مند کار حضرت فیل است. ولی آنچه من تجربه کردم این است که ما همان سه اصل را باید جایگزین کنیم. مثلا، هزاره‌ها دیگر جاغوری و دایزنگی و بهسودی و دایکندی خود را رها کنند و معتقد شوند که هزاره‌ها از یک پدر و مادر هستند. یعنی چه، یعنی همه‌ی ما باهم برابر هستیم. حالا ما برابر نیستیم. به همان اندازه‌ای که دیگران با تبعیض با ما برخورد می‌کنند، ما هم با یک‌دیگر با تبعیض برخورد می‌کنیم. پس راهش این است که هزاره‌ها به‌جای تبعیض راه توحید ذاتی را در پیش بگیرند، جای زور هم عدل را بگذارند و جای دروغ‌های مدرنی که تبدیل به شعر می‌شوند هم صداقت بگذارند. این کار بسیار سخت و مشکل آکادمیک و تئوریک هم نیست، یک چیز ساده است و همه آن را می‌فهمد. حال، نام این سه کار را شما هر چیز که می‌گذارید؛ دین می‌گذارید، تاریخ می‌گذارید، مشترکات می‌گذارید یا هر چیز دیگر- همچنان که قرآن دنبال نامش نیست من نیز دنبال نامش نیستم.

اتفاقا هزاره‌ها برای رسیدن به این سه نهاد انسانی چانس بیشتری دارند؛ زود می‌توانند به‌جای تبعیض توحید بگذارند، به‌جای زور عدالت و به‌جای دروغ هم صداقت را. اگر این کار را از یک نقطه‌ی کوچک هم که شروع کنیم گسترش پیدا می‌کند. من نیز به این امید دل بسته‌ام. یعنی من معتقد هستم که جهان انسانی اگر بخواهد از همین جنگ‌ها فاصله بگیرد، می‌تواند به‌سوی وحیانیت رحمانی و عقلانیت انسانی برگردد و باید هم برگردد. نکته‌ی جالب هم این است که من معتقد هستم که جهان روزی به این اصل برمی‌گردد.

همدرد: چشم‌انداز امارت اسلامی طالبان را چه‌گونه ارزیابی می‌کنید؟ اسلام‌گراهای تندمزاج آیا به‌ سمت اعتدال و میانه‌روی خواهند رفت یا همچنان بر طبل خشونت و افراط‌گرایی خواهند کوبید؟

مفید: چنانچه پیشتر عرض کردم، تنها طالبان نه که تمام نهادهای حاکم در افغانستان دارای اختیار از جانب خود نیستند. این‌ها ارباب دارند. هر چیزی که اربابان‌شان گفتند این‌ها انجام می‌دهند. و مشخصا راجع به طالبان، من بدبین هستم. برای این‌که ارباب شان بد است. یعنی پاکستان وضعیت اقتصادی‌ای دارد که تا در اطرافش جنگ نباشد زنده نمی‌ماند. این کشور باید در افغانستان، در ایران، در بنگلادیش یا در هند جنگ را بیافریند تا از غرب پول بگیرد که انگار علیه تروریسم مبارزه می‌کند. پس طالبان هیچ کاره‌ای نیستند که ما به آن‌ها تکیه کنیم و امید داشته باشیم که روزی تغییر کنند.

همدرد: می‌خواهم بدانم که شعر و ادبیات فارسی نزد شما چه جایگاهی دارند؟ و مناسبات شما به شعر چطوری است؟

مفید: من برای زبان فارسی بسیار عظمت قایل هستم و این زبان را پرتوان و باظرفیت می‌دانم. اگر فارسی‌زبان‌ها (کشورهای فارسی‌زبان) از لحاظ صنعت و تکنالوژی رشد می‌داشتند، زبان فارسی ما هم اکنون مانند زبان انگلیسی یا فرانسوی جهانی می‌بود. به گواهی تاریخ، تا وقتی حاکمان ما در گذشته مقتدر بوده‌اند، زبان ما هم رشد کرده است. از نظر جامعه‌شناسی، زبان هر کسی مثل خودش است، دین هر کسی مثل خودش است و شخصیت هر کسی مثل خودش است. یعنی به هر اندازه که فردی مقتدر باشد، طبیعتا زبانش فاخر می‌شود.

راجع به ارتباط شخصی‌ و میانه‌ام با شعر، زمانی که من در ایران حضور داشتم، شعر می‌گفتم و حدود هزار بیت شعر دارم. البته شعرهایم شاید برای جوانان امروز قابل خوانش نباشد. مثلا یک شعر بود که «در باغ ما خورشید از گل می‌تراوید/وحی از نهاد سبز سنبل می‌تراوید/بزغاله‌ها توحید صافی می‌چریدند/گرگان ز شرک بیشه پیکر می‌بریدند».

زمانی که افغانستان رفتم، ریشه‌ی شعرم خشکید. از بس درگیر مسائل مردم بودم، در حدی که یک ساعت هم وقت پیش‌بینی‌شده نداشتم. بنابراین، من روحا شاعر هستم اما شاعر رسمی نیستم و بیاناتم شاعرانه نیست.

همدرد: برنامه‌ی روزانه دارید؟ در طول یک روز چه کار می‌کنید؟

مفید: نماز صبح را که خواندم، دو گیلاس آب گرم جوش‌داده می‌نوشم. بعد یک دانه کیله می‌خورم. بعد یک طاق خسته‌ی کدوتنبل شکسته می‌خورم. بعد یک ساعت ورزش می‌کنم؛ نیم‌ساعت نرمش بسیار سخت که هرچه جوانان را گفتم بیایید با من نرمش کنید، تاب‌آوری نتوانستند و گفتند خسته می‌کند. بعد از ترکیب یازده گیاه دارویی که یک معجون جور کرده‌ام، با یک گیلاس شیر، دو قاشق عسل و یک قاشق قهوه به‌هم می‌زنم و با یک دانه تخم مرغ آب‌پز می‌خورم. بعد می‌روم پشت کامپیوتر خود می‌نشینم تا ساعت یازده. ساعت یازده می‌آیم یک چاینک چای کم‌رنک پنج‌گیلاسی می‌نوشم. نان چاشت را که خوردم، برای دو ساعت جنگل‌نوردی می‌روم. پس که می‌آیم، ماندگی‌ام را می‌گیرم و دوباره یک ساعت پشت کامپیوتر خود می‌نشینم و می‌نویسم.

البته این برنامه را در افغانستان چون هیچ بیکار نبودم نداشتم. از تاجیکستان شروع کردم و تا حالا شش سال است که انجام می‌دهم. در مزار هم ورزش می‌کردم؛ هفته‌ی یک روز از مردم اجازه گرفته بودم و به شکار می‌رفتم. چهار-پنج ساعت با پرتله در پشت و چره‌ای در شانه در کوه پیاده می‌گشتم.

همدرد: بسیار عالی، تشکر از این‌که وقت گذاشتید.