حوالی نوروز 1399 بود که «کرونا»، وحشت و حواشی آن مثل توفانی وهمناک و پرهیاهو کابل را درنوردید. اوایل احساس میکردم چشم در چشم چیزی غیرمنطقی، ناخوشایند و نامعقولی ایستادهام و نمیدانستم چه اتقاقی افتاده است. به مرور دریافتم رو در روی این احتمال ایستادهام که پدیدهای بهنام کرونا در نبود دولت کارامد و مسئول و در فقدان ملت همدل و متحد، ممکن است شیرازهی جامعهی نیمبند ما را سستتر و خرابتر کند. هرچند این یافته بسیار نامعقول و مشمئزکننده بود، ولی باید مثل یک انسان بالغ قبول میکردم که «هستی» به همین اندازه آزاد و ناپایدار است، امکان وقوع هیچ واقعهای در این جهان دیوانه ناممکن نیست و من چشم در چشم هیچ چیزی جز خود زندگی نایستادهام.
تازه یک زمستان ذغالاندود و استخوانسوز به یک بهار سبز و پرباران میانجامید که در کابل و سراسر کشور «قرنطین» وضع گردید. بهار بی بهار؛ باید در خانه میماندیم، ولی ما خانهبهدوشان خانه نداشتیم؛ سه نفر بودیم در یک آپارتمان سهاتاقه در طبقهی اول یک ساختمان چهار طبقه در کارته سه که لولههای آبش در سرمای زمستان ترکیده بود و «بایلر» حمام خالی بود. دنگ صدا میداد. زنگ زده بود. سوراخهای شاور چون درپوش نمکدانی نمزدهی مردمان فقیر کور شده بود. پنجرههای اتاقهای ما بسیار کوچک بود که از آن سر وصدای زیاد و نور کمی به داخل میآمد. از آفتاب مطلقا بیبهره بودیم. این مورد در کنار استرس و اضطراب کرونا سبب شده بود که با پشههای روی خود اعلام جنگ کنم. خوشبختانه پشهای وجود نداشت.
ناباورانه از شر کرونا خیری به ما رسید؛ کار و بار یک دفتر که در طبقهی چهارم همان ساختمان مستقر بود، از رونق افتاد و تعطیل شد. ما دقیق در روز اول نوروز با عین کرایهی طبقهی اول که چیزی کمی نبود، به منزل چهارم کوچکشی کردیم. آنجا عالی نبود، داد خدا بود. اتاقهای ما از دو طرف پنجرههای بزرگی داشت و حتا آشپزخانه، حمام و سرویس بهداشتی سرشار از آب و آیینه و روشنی بود. چون آخرین و بلندترین منزل آن ساختمان بود، به جای دهلیز و هال، چیزی مثل یک حویلیِ تمیزِ سنگفرششده داشتیم که یک شیر آب با یک شیلنگ به اندازهی یک مار لوگ و دراز در یک گوشهی آن کار گذاشته شده بود. هرگاه دستهی شیر را میچرخاندیم، آب چنان پرفشار خارج میشد که مار دو برابر طولانی و بعد فواره میشد. آنجا در روزهای آفتابی جان میداد برای حمام آفتاب و جذب ویتامین دی و در روزهای بارانی مورد استفادهی بهتری داشت؛ من در روزهای بارانی ماه حمل لباسهایم را در میآوردم، سرم را شامپو میزدم و آزاد و رها شاور باران میگرفتم. تختخوابهایمان را نیز در گوشههای همان حیاط مانده بودیم و شبهای که آسمان صاف بود، آنقدر به ماه و ستارگان نگاه میکردم که احساس میکردم برای خودم یک عدد ستارهشناس شدهام.
طرف دیگر ساختمان یک تراس کمعرض و طویل داشتیم که از آنجا میشد بلندترین شاخههای چهار سپیدار قدبلندی را که تا پیش پنجرههای ما در منزل چهار بالا آمده بودند، با سرانگشتان خویش لمس کنیم. آن شاخهها به مرور و با پشتکار جادویی طبیعت سرسبز و پربرگ شدند. برگها بیوقفه با وزش نسیم بهاری میلرزیدند. اگر کمره میداشتم، از رشد آن برگها با پسزمینهی کوتل کارتهسخی عکسها میگرفتم و به احترام عباس کیارستمی آلبومی میساختم بهنام «برگ و باد؛ باد از زبان برگ، برگ از زبان باد». این لایهی اول و خوشنمای زندگی ما در قرنطین بود.
لایهی دوم
در لایهی دوم چیزهای ناخوشایندی بر ما تحمیل شده بود که اگرچند به رویمان نمیآوردیم، ولی باید تحمل میکردیم. یکی از آن چیزهای ناگوار برای من، محروم شدن از بازی کردن با خواهرزادههای شیرینم، یلدا، ویدا و «حریر» بود. محرومیت از تماشای خندههای حریر واقعا ناگوار بود. حریر یک سال و چند ماه عمر دارد. شاید یکی از زیباترین حسهای دنیا در آغوش گرفتن یک کودک باشد. این حس برای من آنقدر قشنگ و عزیز است که قبل از کرونا، روزهای هم بود که صبح میرفتم و نیم ساعت با حریر خنده و «ساتتیری» میکردم، بعد میآمدم سر کار. پس از چاشت دوباره آنقدر احساس بیتابی میکردم که باز هم میرفتم تا ماچش کنم، ولی با حضور سایهی ترس کرونا دیگر نمیتوانستم از این غلطها بکنم.
آن روزها که نَو کرونا شلوغ کرده بود و در فیسبوک غوغا بود، من تقریبا یکی از طرفداران تئوری توطئه شده بودم که خب، بخش زیادی از آن گردوخاک واقعا توطئه بود. مثل آن ویدیوهای که نشان میداد مردم در کشورهای مختلف دنیا، از جمله چین و ایران راستراست در خیابانها راه میروند و بعد ناگهان سرفه میگیرند و پس از سرفههای ممتد هلاک میشوند. باورکردن چنین فاجعهای برای من سختتر از رو آوردن به اراجیف و مهملبافیهای طرفداران نظریهی توطئه بود. یک رقم به لحاظ روانی مجبور بودم کرونا را انکار کنم.
هنوز یک هفته از وضع قرنطین نگذشته بود که برای دیدن حریر بیحوصله شدم و طرف خانهی خواهرم حرکت کردم. پل سرخ آنچنان خالی و خلوت بود که آدمی از سایهاش میهراسید. تمام دکانها، رستورانتها و مارکتها بسته بود. خوب به یاد دارم، مردی در چهارراهی پل سرخ، به تنهایی آن طرف کتارههای خیابان، پشت دکهی صرافیاش نشسته بود. ماسک ذخیمی بر صورت داشت. خواستم از او بپرسم قیمت دالر چند شده است، تا دهان باز کردم، احساس کردم اول باید راه گلویم را صاف کنم، چون تمام راه ساکت و حیران به خلوت خیابان نظاره کرده بودم. کاکا پشتش طرف من بود و من از این طرف کتارهها «قخره» کردم که صدای مثل سرفه تولید شد و کاکا نیم متر از جایش پرید و آن طرف دکهاش طوری ایستاد که من نفهمیدم میخواهد دستانش را بالا ببرد که تسلیمم یا اینکه گارد بگیرد که آمادهی مبارزهام… بگذریم.
لحظاتی بعد، درحالیکه آفتاب بهار مثل یک سکهی طلایی در وسط دشت آسمان کابل میدرخشید، وارد کوچهی بازار «سر کاریز» شدم. این کوچه در روزهای پیش از کرونا از فرط شلوغی مثل یک تظاهرات بود، ولی آن روز مثل یک کوچه متروک و خالی از سکنه بود. در افق کوچه پشهای پر نمیزد. به یاد کوچههای ویدیوهای داخل فیسبوک افتادم که مردم را سرفه میگرفتند. در همین حال لاشهی موسیچهای را دیدم که گردنش قاط شده، زیر سینهاش مانده بود. در وسط سرک افتاده بود. دمش را باد مثل خس و خاشاک تکانتکان میداد. احساس کردم آن موسیچه من هستم و به خود یادآوری کردم، احتمالا برای این جهان مرگ من و ساکنان این کوچه هیچ فرقی با مرگ این موسیچه ندارد. اگر دستم در چارچوپ دروازه گیر کند، فرق نمیکند که آدم خوبی هستم یا بد، جوان هستم یا پیر، برای آیندهام برنامهای دارم یا نه، انگشتانم زیر در افگار خواهند شد. به قول دیوید هیوم «برای طبیعت مردن یا زنده بودن یک انسان مثل این است که صدفی دهانش را ببندد یا باز کند.»
شام آن روز که از ملاقات حریر کوچولو برگشته بودم، سرم شدید درد گرفت. پریشان بودم که ویروسی نشده باشم. بیشتر از آنجهت نگران بودم که سبب انتقال ویروس به حریر شده باشم. به خود قول دادم که تا کرونا از بین نرفته است، پا به خانهی خواهرم نگذارم. دو و نیم ماه گذشت.
طی این مدت در آن آپارتمان زیبا، حال و روز زندانیان پلچرخی را داشتیم. خبرهای بد مثل ژاله میبارید. همه چیز غیرطبیعی و وهمانگیز بهنظر میآمد. در عرض یک هفته هزاران نفر با کلههای صاف کچل در فیسبوک ظاهر شدند. حتا دیده شد که چند خانم نیز گیسوهایشان را تراشیده بودند. سی و چند مهاجر فقط از اهالی روستای کوچک من در دایکندی، پس از سالها از ایران برگشتند. آنان نهتنها استقبال نشدند، بلکه خلاف رسم معمول و قاعدهی مألوف به مدت بیست روز در خانههای فرسودهای دور از روستا زندانی شدند. در کابل یکباره صدها کراچی بهدست، بیهیچ فراخوانی گروهیگروهی در خیابانها رژه رفتند. ویدیویی دیدم که دهها زن فقیر معجر سیاه، جلو خانهی یکی از سرمایهداران دشت برچی اجتماع کرده بودند و چنان آشفته و پریشان مینمود که انگار در مراسم عزای یکی از بستگانشان شرکت کردهاند.
کمک دولت به مستحقین به قدری ناچیز بود که فقرا آن را به انگشت کوچکشان آویختند و به خانه بردند؛ چارپاو گندوم داخل یک لیلون دستهدار. چندی بعد برای چند روز نان خشک توزیع شد که شماری از مستحقین میگفتند نان خام یا سوختهای است که از آرد گندیده تهیه شده است. بهتر است بگویم دولت چندان کاری نکرد که هیچ، بلکه متهم شد که کمکهای خارجی را نیز دزدی و غارت کرده است.
از جانب دیگر بحران کرونا در افغانستان همزمان شده بود با بنبست انتخابات سال 1398. آقایان غنی و عبدالله هریک جداگانه و با احساسات جوشان به قرآن خدا قسم خوردند که رییسجمهور برحق این خرابشدهاند. امریکا از قطع کمک یک میلیاردیاش به افغانستان خبر داد. دونالد ترمپ تویت زد که سربازان کشورش را از افغانستان خارج میکند. طالبان برای خود شیپور پیروزی مینواختند. هر شب و روز چند واقعهی قتل، ترور، دزدی و اختطاف از زیر پوست چرکآگین پایتخت به سطح میآمد و تیتر میشد. تصور نمیشد که اوضاع بدتر از آن هم شود، ولی بسیار بدتر شد. بر شفاخانهی صد بستر نسایی ـ ولادی دشت برچی حمله شد. حدود 30 مادر و نوزاد بیهیچ جرمی قربانی شدند. خبر رسید که 23 نفر را سربازان ایرانی در دریای هریرود غرق کردهاند، پنج نفر را طالبان در درهی قیاق آتش زدهاند، آمار مبتلایان به کرونا چون تپشهای قلب یک دونده بالا میرفت.
زندگی مثل بیدارشدن در دل یک کابوس وحشتناک بود. روزبهروز و لحظهبهلحظه اضطراب ناشی از آن سهمگینتر و پرطنینتر میشد. هر روز هزاران متن و نوشته و تویت و مقاله در فضای مجازی با مضمون توطئه و شایعه و دستهای پشتپرده و تجارت مرده و حدس و گمان و کفر و مسلمان و آسمان و ریسمان و بیشمار سناریوهای فانتزیک دیگر تولید و منتشر میشد، ولی گویا باز چیزی در این ویروس سمج و کشنده بود که به قدر کافی گشوده نمیشد و ما درست در وسط یک کابوس به غایت دهشتناک بیدار شده بودیم و صدایی از ماورا نهیب میزد: «به برهوت حقیقت خوش آمدید!»
ما به علت ترس از کرونا، هر دو سه روز یکبار دنبال نان میرفتیم. دلتنگ، عصبانی، سرگردان، کلافه و بیحوصله شده بودیم. گاهی سه نفر کمر و حوصلهی پزیدن یک بشقاب برنج یا یک غوری قرمهی کچالو را نداشتیم. «چای ـ بوره» و نان خشک زهر مار میکردیم.
فکر میکنم برای زندانیها، شبها دلگیرتر از روزها میگذرد. بعضی شبها روی آن بالکن کمعرض، روی یک چوکی فیروزهایرنگ پلاستیکی مینشستم و ساعتها به چراغهای دل کوه تلویزیون خیره میماندم و به این میاندیشیدم که مردم افغانستان چگونه میتواند از بحران کرونا عبور کند؟ مردمی که با نیم قرن جنگ و توحش پلهای زیادی را شکستانده و نابود کرده است، چگونه از معبر سیل کرونا گذر میتوانند؟ این شب و روزها صدها خانوادهی بسیار بسیار بسیار فقیر و گرسنه در گوشه و کنار این شهر در چه حال و روزند؟ من چه کارهای مملکتم؟ نه، دقیقا من کجای پیازم؟ چه بر سر زندگی خودم خواهد آمد؟
زمان به کندی یک حلزون حاملهی قطع نخاعشدهی تهِ باطلاق گیر مانده میگذشت. ما گذر ماهها را با آمدن حاجی متوجه میشدیم. حاجی، مالک آپارتمان ما، حتا یک هفته تأخیر در پرداخت کرایه را تحمل نمیکرد. آن زمان که هنوز در طبقهی اول ساختمان او زندگی میکردیم، یک روز او را به نوشیدن چای سیاه دعوت کرده بودم. آن روز حاجی همزمان با این که از یک استکان شیشهای، چای سیاه مینوشید و چاکلیت میجوید، برایم قصه کرد که چگونه از روی خاک بلند شده و به آنجا رسیده است. چه سالهایی از عمرش را با محنت و مشقت صرف جمعآوری پول کرده است. جوانیاش را با بیپولی و تنگدستی وصفناپذیر در پاکستان گذرانده بود. در همان زمان تصمیم گرفته بود با تیشهی تلاش و کوشش ریشهی فقر و فلاکت را از زندگیاش قطع کند. پس از آن روپیهروپیهاش را ذخیره کرده بود تا این که در آغاز دههی ششم زندگیاش صاحب چهار ـ پنج باب ساختمان چهار ـ پنج منزله در کابل شده بود. همه را به کرایه داده بود و ماهانه درآمد خیلی خوبی داشت. موتر داشت. خانواده داشت. دختر و بچه داشت. هیچ چیزی کم نداشت، بلکه اضافه داشت. اضافه وزن داشت، دیابت داشت. من او را بیشتر از این نمی شناختم، واقعا نمیدانم چه چیزی کم داشت یا نداشت. ظاهرا اما قناعت نداشت؛ در خانهی کرایی زندگی میکرد.
او یک روز از راه پلههای مارپیچ ساختمانش بالا آمده بود تا به آپارتمان ما برسد. درحالیکه نفسنفس میزد، کرایهاش را مطالبه کرد. آن روزها روزنامه اطلاعات روز «کمپین همدلی» را به راه انداخته بود؛ از صاحبخانهها میخواست که در شرایط کرونایی رعایت حال کرایهنشینها را بکند و اگر کرایهیشان را نمیبخشد، نصف کند، حداقل تخفیف بدهد. این موضوع را با حاجی در میان گذاشتم و گفتم، حاجی دنیا دو روز بیش نیست، این قدر پول را چه میکنی؟ من اگر جای تو باشم کرایهی تمام خانهها و آپارتمانهایم را کم میکنم و اگر این کار را بکنی، خودم یک گزارش مفصل از نیکوکاری تو برای روزنامه سر هم میکنم. دیدم حاجی ناگهان از بازیکردن با گلهای قالین خسته شد. چشمانش تنگتر و نفسهایش تندتر شد. چیزی گفت که من آن را اینگونه بازگو میکنم: «تو مثل من تکتک روزها و شبهای سالهای کودکی و جوانیات را در پاکستان داخل قالینها گل نکاشتهای و نبافتهای. اگر تمام کرایهنشینها هم بروند، یک روپیه کم نمیکنم.»
غیر از این چیزها، در آن بازهی زمانی در زندگی من سه اتفاق دیگر بیش نیفتاد: یک نفر از ما کارش را از دست داد و در نهایت ما را ترک کرد؛ هماتاقی دومی نیز بیشتر وقتها برای نامزدبازی به خانهی خسورش در دشت برچی میرفت. غلط خوب بهانه گیرآورده بود؛ به خاطر رعایت قرنطین گاهی تا یک هفته در آنجا میماند و اگر به اینجا میآمد، یک روز بیشتر تحمل نمیتوانست. برایش کار عاجل پیش میآمد و دو باره مرا تنها میگذاشت. سوم؛ یک جفت موسیچه آمدند داخل یکی از اتاقهای ما برای خودشان لانه درست کردند.
موسیچه و آهستگی
توجهم به موسیچهها از دیدن همان لاشهی موسیچهای شروع شد که در بالا یادآوری شد. از آن پس احساس همزادپنداری زیادی با این پرندهی خاکستریرنگ و نیمهاهلی پیدا کردم. بعدازظهر یکی از روزهای ماه ثور که آسمان کابل صاف و تمیز بود، در آن حیاط کوچک روی تختخوابم دراز کشیده بودم، لپتابم را روی شکم خود گذاشته بودم و تصمیم داشتم سرود «ستایش شادی»، یعنی سمفونی نهم بتهوون را که شنیدنش برابر است با 72 دقیقه لذت ناب و نایاب و نادر و بیوقفه، بشنوم. درحالیکه سمفونی را میشنیدم، جنگ رقصان دو تا گدیپران را بر آسمان بالای سرم نیز سیل میکردم. در همین حال متوجه شدم که یک موسیچه بر لبهی تاوهی مهوارهی پشت بام همسایه که فقط چند متر از من فاصله داشت، نشسته و بیخیال و آسوده با نولش زیر بالهایش را میخارد. یکی از گدیها رها شد، سمفونی تمام شد ولی موسیچه از جایش تکان نخورد.
احساس کردم عصبانی شدهام: پرندهی احمقِ لوده! نمیدانی بهار است. به قول فروغ «نه روزنامه میخوانی، نه قرض داری، نه آدمها را میشناسی»، دو تا بال داری و چهار طرفت قبله است. چرا پرواز نمیکنی، آواز نمیخوانی، چکر نمیزنی که یک ساعتونیم است آنجا نشستهای و موسیقی مرا گوش میدهی؟ چیزی به سویش پرتاپ کردم. به «آهستگی» از جایش برخاست. بالبالک زد، نزدیکتر آمد و سر کتارهها نشست.
متوجه شدم به برکت قرنطین دو ماه است مثل موسیچهها به آهستگی زندگی میکنم، اگر نه پیش از قرنطین کی فرصت و حوصلهی این را داشتم که یکونیم ساعت دراز بکشم و فقط به یک صدا گوش بدهم و البته چه موهبتی را از دست میدادم؛ آهستگی را، همان چیزی که میلان کوندرا در رمان «آهستگی»اش آدمها را به آن فرا میخواند: «چرا لذت آهستگی از میان رفته است؟ آه، کجایند آن دورهگردهای قدیم، قهرمانهای تصنیفهای مردمی که از آسیابی تا آسیاب دیگر را به گردش طی میکردند و شب را در فضای باز سحر میکردند. آیا آنها همزمان با چمنزارها، دشتها و در یک کلام با طبیعت ناپدید شدند؟ یک ضربالمثل چکی، آسودگی آنان را با استعارهای توصیف میکنند: آنها تماشاگران پنجرهی خداوندند. چنین کسانی دچار ملال نمیشوند و سعادتمندند. در جهان ما آسودگی به بیکارگی تبدیل شده و فرق میان این دو بسیار است…»
از کجا معلوم، کرونا زادهی سرعت سرسامآور زندگیای نباشد که ما انسانها در آن استحاله شدهایم؛ سرعتی که به کمک ماشینها، همچون جاذبه ما را اسیر خویش گردانده و بهسوی خود میکشد. جسممان درکل از بازی بیرون افتاده است. چنان به پیش میرویم که نه مواظب تاولها و تنگی نفس خود هستیم و نه وزن و سن خود را به یاد داریم و نه از جهان پیرامون خود باخبریم. ناگهان متوجه میشویم که سالهای زیادی گذشته است و ما زیستن را به امید وعدههای سر خرمن به تاخیر انداختهایم و ما پیر شدهایم و ما مثل «ایوان ایلیچ» تولستوی تمام عمر را اشتباه زندگی کردهایم. تمام عمر با آدمهای دور بر رقابت کردهایم و جهان را میدان مسابقه فرض کردهایم. چه حیف! هیچ وقت از نوشیدن یک جرعه آب گوارا، یا از شنیدن سر و صدای بازی کودکان، یا از نگاهی بهسوی آسمان لذت نبردهایم و حتا از تماشای آسودگی و آهستگی یک موسیچه عصبانی شدهایم و برای سرزنش آن زبان به دشنام چرخاندهایم.
پس از آن یک بار دیگر نیز به موسیچه دشنام دادم و آن زمانی بود که متوجه شدم او و جورهی مادهاش در اتاق بغل آشپزخانه آشیانه درست کردهاند. آشیانه که نبود، چند تا چوب خشک و باریک را بر سطح یک میز که به دیوار چسپیده بود، سرهم کرده بودند و روی آن دو تا تخم گذاشته بودند: «آخر پرندهی تنبل بیبرنامه؛ چرا نمیروی بر شاخهی درختان لانه بسازی؟ چرا آمدهای اینجا، جای مرا تنگ کردهای؟ چرا لانهی مستحکمتری نساختهای بیعقل؟ فردا که جوجههایت از تخم در میآیند، چطور دلت به حالشان نمیسوزد که روی آن چوپهای سخت بزرگ میشوند!
چند هفته بعد وقتی تخمها جوجه شدند و من برای آنها چند بار در چرخهی حیات دخالت کردم و با زاغچههای متجاوز سنگر به سنگر شدم، دوباره متوجه شدم که اشتباه میکنم. شاید این عادت موسیچهها دلیل زیستشناختی دارند، شاید آنها از شر ظلم زاغچهها و دیگر پرندگان متجاوز، نیمهاهلی شدهاند و به انسانها پناه آورندهاند و شاید میداند برای دو روز دنیا چه حاجت است که خانهای چند طبقه با خشتهای پخته اعمار کنند. در آن مدت رازهای زیادی از زندگی موسیچهها بیرون آوردم. مرتب آنها را مشاهده میکردم و در انترنت در موردشان مطلب میخواندم. قصد داشتم دربارهیشان یک مقالهی علمی تحریر کنم و با خود میگفتم حالا که ستارهشناس شدهای، میتوانی موسیچهشناس هم شوی، اما تحقیقات من نصفه ـ نیمه ماند. یکدفعهای مجبور شدم آن پارتمان را ترک کنم. مثل یک بیخانمان واقعی از بند چمدانم گرفتم و موقتا به خانهی حریر خانم پناه بردم.
حریر هوشیارتر شده بود. خودم را خار و زار کردم، بر فرش پیش پایش روی خاکهای عالم غلطیدم، ولی دیگر بغلم نیامد. من با چند تار بُروتی که به اندازهی یک ابرویم پشت لبم سبز شده بود، با تمام مهربانیام برای او یک بیگانهی ناشناخته بودم. چنانچه حرفهای آن روزم برای حاجی، مالک آپارتمان نامفهوم و بیمعنا بود. چند روز پیش شنیدیم حاجی مریض و مشکوک به کرونا شده و به همین علت درگذشته است. جنازهی او درست یک هفته پیش از نوشتن این یادداشت با حضور ده ـ بیست نفر در قبرستان کارته سخی به خاک سپرده شد. به عبارت خیامی عرض کنم که افسوس؛ حاجی با هفت هزارسالگان سر به سر شد!
بحران کرونا بیشتر از پیش ادامه دارد!