(خوانشی از دوزخ و بهشت کمدی الهی دانته و مقایسه با ابیاتی از مثنوی مولوی، منطقالطیر عطار و حدیقهی سنایی)
بهشت زنسالار
در سفر بهشت، سه زن نجاتبخش به کمک دانته میآیند: مریم مقدس (مظهر ترحم و شفقت)، سنتالوچیا (مظهر فروغ الهی) و راحیل (مظهر جذبه و تأمل). دانته به لطف و راهنمایی بآتریس، شکوه و جلال این زنان را در فلکالافلاک و عرش الهی مشاهده میکند. آنگونه که خواندیم، در پایینترین طبقهی دوزخ شیطان قرار دارد و دانته از او به نام «سلطان رنج» یاد میکند. اما در بالاترین طبقهی بهشت (عرش الهی) مریم با شکوه و جلال بر تخت نشسته است. چون «ملکهی آسمان» است که زبان دانته از توصیف آن بند میآید. لذا: «چون لحظات جذبهی تو در گذر است، ما بسان خیاطی چیرهدست که جامه را بهاندازهی پارچه میدوزد؛ همینجا را حد کلام خویش قرار میدهیم.» (دانته، 1378، سرود سی و دوم: 1617) دانته، از درخششهای به سرعتگذرندهی شکوه معنوی مریم، سخن میگوید و هشدار میدهد که استفادهی معنوی را باید به اندازهی وقت کرد، نه نیاز. مانند خیاط ماهری که بهاندازهی پارچه جامه میدوزد نه تعداد مشتریانش.
در این لحظهها، تجربههای میتافیزیکال دانته و مولوی، با هم سخت نزدیک میشود و گویا هردو مصداق این سخن مولوی است: «صوفی ابنالوقت باشد ای رفیق/نیست فردا گفتن از شرط طریق/تو مگر خود مرد صوفی نیستی/هست را از نسیه خیزد نیستی.» (مولوی، 1378، دفتر اول: 10) زمان در نظر مولوی نیز، درخششهای به سرعت گذرنده است و صوفی بهعنوان انسان کامل/راهرو حقیقت، باید از این لمعات به سرعت گذرنده، کمال استفاده را ببرد. گویا دانته و مولوی، هردو هستی را در زمان حال میبیند و غیر آن هرچه هست، نیستی است و خاطرهای از هستی. «دریاب دمی که با طرب میگذرد» خیام، واسطتالعقد جهانبینی دانته و مولوی است.
دانته محو جمال و مقام معنوی مریم میشود: «تو در اینجا، ما را مشعل نیمروزی رحمتی و در جهان زیرین (زمین)، آدمیزادگان را چشمهی زایندهی امید.» (دانته، 1378، سرود سی و سوم: 1622) بهشت دانته، زنسالار است. مریم، در بلندترین مرتبهی معنویت بر کرسی از شکوه و عظمت تکیه زده است. در کنار آن، راحیل و سنتالوچیا در مقام وزیران او بر این شکوه زنانه افزوده است. لحظهی حضور دانته در محضر مریم، این گونه در زبان عطار سروده شده است: «حضرتی دیدند بیوصف و صفت/برتر از ادراک عقل و معرفت.» (عطار، 1393: 423) راهنمای دانته نیز معشوق زمینی او بآتریس است.
اما در مثنوی مولوی، جایگاهی برای زن وجود ندارد. زن عامل وسوسهی آدم در بهشت میشود و با خوردن/نزدیکشدن به گندم، از آنجا اخراج میشود. «دام آدم خوشهی گندم شده/تا وجودش خوشهی مردم شده.» (مولوی، 1378، دفتر اول: 115) تا اینکه این دام، سلامتی را از دل آدم میرباید و باعث هبوط او در زمین میشود.«حرص آدم چون سوی گندم فزود/از دل آدم سلیمی را ربود.» (همان، دفتر دوم: 292)
شاید به خاطر همین حرفشنوی آدم، در بهشت از حوا و سرگذشت غمانگیز او پس از آن بوده است که مولوی در جایجای مثنوی با تأکید از کید زنان هشدار میدهد. «روح را از عرش آرد در حطیم/لاجرم کید زنان باشد عظیم/اول و آخر هبوط من ز زن/چون که بودم روح و چون گشتم بدن.» (همان، دفتر ششم: 1044) مکر زن باعث شد تا روح آدمی از عرش به جوار کعبه (زمین) مجبور به هبوط شود. هبوط اول و آخر انسان، از دست زن است؛ نتیجه این شد که از روح لطیف به تن کثیف تبدیل شد. با توجه به همین بنمایهی آرکیتایپی، در جای دیگر میگوید؛ حرف زنان را نباید شنید و با زنان نباید مشوره کرد. «گفت امت مشورت با کی کنیم/انبیا گفتند با عقل امیم/گفت گر کودک در آید یا زنی/کاو ندارد رأی و عقل روشنی/گفت با او مشورت کن و آنچه گفت/تو خلاف آن کن و در راه افت.» (همان، دفتر دوم: 273)
مولوی در اینجا سخن خود را با آوردن واژهی انبیا صورت دینی میدهد. میگوید امت خواستار آن شدند که در کارها با کی مشوره کنیم؟ انبیا گفتند با امام. باز امت میپرسد؛ اگر در این هنگام کودکی یا زنی از دروازه وارد شود؛ چه کنیم؟ زیرا آنان رأیشان قریب به صواب نیست. پاسخ میشنود که با آنان اگر مشورت کردید؛ هر آنچیزی که گفت شما خلاف آن را عمل کنید و سپس در راه بیفتید. یعنی کار مورد نظر را برخلاف مشورت زنان و کودکان انجام دهید. به نظر میرسد، این سخن مولوی، متأثر از حدیثی منسوب به پیغمبر اسلام است که میگوید:«شاوِرُهُنَّ وَ خالِفُو هُنَّ: با زنان مشورت نمایید و مخالف آن عمل کنید که رأی راست آن باشد.» (نجم رازی، 1391: 51) گرچند این حدیث، جزء احادیث ضعیفاند؛ حدیثشناسان روی آن اتفاق نظر ندارند و اکثر آنان، این حدیث را از پیامبر اسلام نمیداند.
زن در حدیقةالحقیقهی سنایی در قاموس خواهر و فرزند دختر به گونهی آزاردهنده نکوهش شده است. «ور ترا خواهر آورد مادر/شود از وی سیاه روی پدر…/نشناسد ز هیچ مرد گریز/نکند خود ز مرد و زن پرهیز…/نام و ننگت به باد بردهد او/بر سرت زود خاک برنهد او/مرد بیگانه گردد از خانه/خانه ات پرشود ز بیگانه.» (سنایی، 1387: 476-477) یا وقتی در مذمت دختر سخن میگوید: «ور بود خود نعوذبالله دخت/کار خام آمد و تمام نپخت/طالعت گشت بی شکی منحوس/بخت میمون تو شود منکوس/آنکه از نقش اوت عار آید/پی دخترت خواستگار آید/خان و مان تو پر ز عار شود/خانه از بهر وی حصار شود/برکس ایمن مباش زان پس تو/که نیابی امین برو کس تو…/کانکه را دختر است جای پسر/گرچه شاهست هست بد اختر…/هرکه را دختر است خاصه فلاد/بهتر از گور نبودش داماد.» (همان: 477-478)
سنایی در بیتهای فوق، نوعیت رفتار خانواده با خواهر و فرزند دختر را توضیح میدهد و با توضیح این مناسبات، بهعنوان دانایی همسو با مرد خانواده، از شومی زن بهعنوان خواهر و دختر خبر میدهد. تولد خواهر، باعث روسیاهی پدر میشود؛ نام و ننگ مرد خانواده را برباد میدهد؛ از معاشرت با زنان و مردان بیگانه پرهیز ندارد؛ خانه پر از مردان نامحرم میشوند. اگر خدای ناکرده دختری به دنیا آید؛ کارها خام میشوند؛ بخت و طالع مرد سرنگون میشود. کسی را که در زندگی مرد خانواده، از معاشرت با او ننگش میآمد، حالا به خواستگاری دخترش میآید. در این قسمت گفتهای مشهوری در میان هزارهها نیز است که میگوید: دختر، آدم را با هر خوک بیخ و بغل (کوه و صحرا) آشنا میکند. خانه پر از ننگ میشود؛ از آن پس، بر هیچ کسی اعتماد مکن؛ ممکن است با دخترت رابطه داشته باشد یا خواستگار او باشد؛ هرگاه دختری به جای پسر به دنیا بیاید، اگر شاه هم باشی روزگارت سیاه است و بختت برگشته است. در نتیجه، بهترین مکان برای دختر، همان گور است.
تفاوتی که در نگاه مولوی و سنایی نسبت به زن وجود دارد این است که نگاه مولوی، اگزیستانسیال و وجودی است. زن را بهعنوان یک جنسیت بررسی میکند. جدا از اینکه همسر است؛ خواهر است؛ دختر است یا مادر. اما سنایی، زن را در پیوند به صفات خواهربودن و فرزند دختربودن نکوهش میکند. سنایی در همین ابیات و ادامهی آن، با جزئیات نحوهی خواستگاری، دادن گله یا شیربها و شخصیت داماد را توصیف میکند و مجموعهای این موارد را ناپسند میداند و مزاحمتی برای مرد. در اینجا سنایی، تبیینکنندهی مناسبات حاکم بر روابط اجتماعی است و سنت حاکم بر خانوادهها را تشریح میکند.
زن در منطقالطیر عطار، تقریبا غایب است. به جز در داستان عاشقانهی شیخ صنعان که در آنجا دلدادگی شیخ به دختر ترسا، در گرو تغییر ایمان است و عشق کاملا تحتالشعاع ایمان دینی قرار دارد. گویا عاشقی، بهانهای است برای محکزدن ایمان دینی دو طرف. در غیر آن، به زن چندان پرداخته نشده است.
ناچیزی دانته در برابر دو طبقهی آخر بهشت (فلکالافلاک و عرش الهی)، او را دچار کلیشهکاری میکند و با تکرار نارسایی زبان، در انتقال تجربههای روحانی و شهودی، تلاش میکند تا کاستیهای خود را در انتقال تجارب معنوی این تفرّج، توجیه کند: «از اینجا دیگر بیان من، حتا در بازگویی آنچه به یاد دارم؛ از سخنان کودکی که هنوز پستان میمکد نارساتر است.» (دانته، 1378، سرود سی وسوم: 1632) این نارسایی، در شرح شکوه عرش الهی هیچ چیز نیست. زیرا: «نیست شرح این سخن را منتها/پارهای گفتم بدانی پارهها.» (مولوی، 1378، دفتر سوم: 344) سخن مولوی، عین سخن دانته است. شرح شکوه دلبر پایانی ندارد. پس آنچه گفته شد؛ پارهای بود از پارهها یا مشتی بود نمونهی خروار. بهتر آن است که از دلبر و اسرار آن با کنایه و اشاره سخن گفت: «خوشتر آن باشد که سرّ دلبران/گفته آید در حدیث دیگران.» (همان، دفتر اول: 10)
قطبنمای سفر دانته در بهشت، نجومشناسی بطلمیوسی است. او سفرش را از زمین آغاز میکند تا میرسد به ماه، عطارد، زهره، خورشید، مریخ، مشتری، زحل، فلک ثوابت، فلک بلورین/فلکالافلاک و عرش الهی. ساکنان بهشت، مانند دوزخ، در طبقات معین جای دارند. سیارات در علم نجوم قدیم، هریک دارای خواص و صفاتی بودهاند. دانته از این باور علمی سود برده و نظر به خواص سیارات، بهشتیان را طبقهبندی کرده است. مثلا، زهره خنیاگر فلک است. در بهشت دانته، عاشقان و نظربازان مسیحی در زهره ساکناند. یکی از ساکنان زهره، زنی است به نام کونتسا که در زمین سه شوهر و تعداد نامحدود معشوق داشته است. شخص دیگر، شاعر تروبادوری -شاعران دورهگردی بودند که در قرون وسطا خیلی شهرت داشتند- به نام فولکه است که در دنیا به دربار اغلب شاهان اروپای رفت و آمد داشته و در سال 1231 میلادی وفات کرده است. این شاعر در دنیا، به زنان شوهردار، بیشوهر، دختران، بیوهزنان، زنان اشرافی و عامی چشم میدوخته است. دانته او را این گونه مییابد: «و آن روح پرسرور دیگر که فرّ و جلالش را دریافته بودم؛ چون یاقوتی که خورشید بر آن تابد در برابر دیدهام تابید.» (دانته، 1378، سرود نهم: 1242) زنی دیگر، فاحشهای است که در تورات و انجیل نیز از او یاد شده است.
خورشید از جمله در تمدن بینالنهرین، به اشکال گوناگون توصیف شده است و ویژگیهایی مظهر درخشانی، خدای حقیقت، دشمن تاریکی، دشمن بیماری و دشمن جنگ پنداشته شده است. همچنان، دارایی نیروی فوق انسانی است. در کمدی الهی نیز، فقیهان و الهیدانان مسیحی در سیارهی خورشید ساکناند و در رأس آنان سنتوماسآکوئیناس که در قرن سیزدهم میلادی میزیست قرار دارد. (سرود هشتم) جنگجویان مسیحی، در سیارهی مریخ ساکناند. (سرود چهاردهم) چون مریخ پاسبان فلک است.
سنایی هم وقتی بهرامشاه را به ترتیب بروج دوازدهگانه توصیف میکند؛ به همان ویژگیهایی اشاره دارد که منجمان و اخترشناسان قدیم، برای ستارگان قایل بودهاند و باور داشتند که زندگی آدمها در زمین از این ویژگیها مستقیما متأثر است: «زخمه بستان ز پنجهی ناهید/ تاج بر نه به تارک خورشید/تیغ بیرون کن از کف بهرام/تندی او به تیغ او کن رام.» (سنایی، 1387: 426) قدما باور داشتند که ناهید یا زهره خنیاگر فلک است. سنایی میگوید؛ ساز و نوازندگی را از چنگ ناهید بگیر. خورشید قدرت تاجبخشی و فرهبخشی را داراست. تو آنچنان قدرت داری که خورشید تاجبخش را تاج ببخش. مطابق باور آن زمان، بهرام یا مریخ پاسبان فلک است. تیغی بردست و لباس رزم درتن، همیشه آمادهی دفاع ایستاده است. تو (ممدوح) تیغ را از کف پاسبان فلک بیرون کن و با همان تیغ، او را سر جایش بنشان.
مولوی نیز در جایی، به کیفیت زهره و مریخ، مطابق به هیأت بطلمیوسی اشاره میکند: «طالعش گر زهره باشد در طرب/میل کلی دارد و عشق و طلب/ور بود مریخی خون ریز خو/جنگ و بهتان و خصومت جوید او.» (مولوی، 1378، دفتر اول: 36) پس استفاده از علم نجوم و اخترشناسی زمان، بین هرسه شاعر صفت مشترک است.
ادامه دارد…