(خوانشی از دوزخ و بهشت کمدی الهی دانته و مقایسه با ابیاتی از مثنوی مولوی، منطقالطیر عطار و حدیقهی سنایی)
داوری خردستیزانه و غیرستیزانه
کمدی الهی، یک نوع داوری خردستیزانه و غیرستیزانه، از طرف انسان دانای قرون وسطایی است. یا به تعبیر دیگر، این کتاب معجونی از خرد و هنر دینی است که دانته با پشتوانهی جهانبینی مسیحیت کاتولیک، در مقام یک سالک، جایگاه آدمها را در زندگی پس از مرگ، مشخص کرده است. این سفرنامهی دانته، روایت سقوط به وادی عقل (دوزخ) است؛ چون فیلسوفان علوم تجربی و عقلی در دوزخ ساکناند و عروج به وادیای که به گفتهی مولوی بیشتر ساکنان آن ابلهاند: «اکثر اهلالجنه البله ای پدر/بهر این گفتست سلطان بشر.» (مولوی، ۱۳۷۸، دفتر چهارم: ۶۱۸) مولوی در این بیت، سخن خود را صبغهی دینی میدهد. چون منظور از سلطان بشر، پیغمبر است.
دانته میگوید ترحم بر گناهکاران خود گناه است: «زیرا تبهکارتر از آن کس کیست که چون خدا قضاوت خود را کرده باشد؛ با گنهکار از در همدردی در آید؟» (سرود بیستم دوزخ) حتا کودکان، زنان و مردانی که گناهی نکردهاند و حسناتی نیز انجام دادهاند؛ اما مسیحی از دنیا نرفتهاند؛ اکنون در دوزخاند. (سرود چهارم دوزخ) اما جای چون و چرا در کار نیست. زیرا خداوند «مقتدرانه در آسمان و در روی زمین و در جهان شر (دوزخ) هنرنمایی میکند و احکام قدرت قاهرهاش چه عادلانه صادر میشود.» (سرود نوزدهم دوزخ)
ویژگی دیگر این داوری، غیرستیزی است. این غیرستیزی، زمانی با خردستیزی معجون میشود که محکومان، هم در شکل دوزخیپنداشتن افراد تبارز یافته و هم به گونهی دوزخیبودن داناییهایی تراویده از تأملات خرداندیشانه. به این تکه از سرود دوزخ توجه کنیم: «و چون اندکی بالاتر نگریستم، استاد جملهی دانایان (ارسطو) را دیدم که در جمع فیلسوفان نشسته بود… و سقراط و افلاتون را دیدم که از دیگران به وی نزدیکتر بودند. ذموقرات/دموکراتس (فیلسوف قرن پنجم پیش از میلاد) را که وی دنیا در نظرش زادهی تصادف است و دیوجانوس و آناکساغوراس و تالس، امپیدوکلس و ارقلیتوس و زنون را دیدم و آن سنهکا (فیلسوف و شاعر لاتین، مربی نرون، امپراتور روم بود و به دست نرون کشته شد) را که عالم علم اخلاق بود و اقلیدس هندسهدان را و بطلمیوس و بقرات و ابن سینا و جالینوس و ابن رشد، صاحب تفسیر بزرگ.» (دانته، ۱۳۷۸، سرود چهارم دوزخ: ۱۳۳-۱۳۵)
در دوزخ دانته نهتنها فیلسوفان و دانشمندان علوم تجربیاند بلکه شاعران غیرمسیحی نیز ساکناند: «وی اومیرو/همر شاعر رفعتجاه است و آن دیگری که میآید اوارتسیو/هوراسیوس هجاگو و سومی اوویدیو/اوویدیوس و آخری لوکانو است.» (همان، سرود چهارم دوزخ: ۱۲۸)
در مثنوی نیز ابیاتی وجود دارد که بهشدت غیرستیزانه است و در قالب نگرش صوفیانه فرمان مُثلهکردن هرکسی را که مانند مولوی یا گروه صوفیان نمیاندیشند یا عمل نمیکنند صادر میکند: «حلق کاو نبود سزای آن شراب/آن بریده بِه به شمشیر و ضراب/دیده کاو نبود ز وصلش در فره/آن چنان دیده سپید و کور به/گوش کان نبود سزای راز او/برکنش که نبود آن برسر نکو/اندر آن دستی که نبود آن نصاب/آن شکسته بِه به ساطور قصاب/آن چنان پایی که از رفتار او/جان نپیوندد به نرگسزار او/آن چنان پا در حدید اولاتر است/کآن چنان پا عاقبت درد سر است.» (مولوی، ۱۳۷۸، دفتر ششم: ۱۱۰۳)
این بیتها به صراحت دگماندیشی و ستیز با دیگراندیشی را نشان میدهد. هرکسی مثل منِ صوفی، منِ سیاستمدار، منِ فقیه، منِ متکلم… نیندیشد، مجازات فوق بالایش جاری باد. مولوی در این ابیات، با نبوغ منحصر به فرد خود، حواس آدمی را درکنار هم تنظیم میکند و سپس میگوید، اگر خلاف آنچه من میپسندم، کسی بپسندد، گردنش بریده باد، چشمش کور باد، گوشش کنده باد، دستش شکسته باد و پایش با «حدید اولاتر است.» این ابیات، چشمانداز کلی تفکر مولوی را از جهتی تشکیل میدهد.
وقتی فرهنگ جامعه، خودکامهخو و استبدادپرور بود؛ بازتاب آن تنها در ساحت سیاست و فقه محدود نمیماند؛ بل، همه ساحات اندیشیدن را فرا میگیرد و با پیداکردن کوچکترین منفذی فوران میکند. این سخن مولوی، سخن فردی نیست، بلکه تبیین سرشت جمعی است. امتناع از گفتوگو، تنها در اقلیم سیاست مطرح نیست. در هرجایی که هرکسی توان سخنگفتن پیداکرد و جایگاه مراد و پیشوا را احراز کرد؛ برای مخالفان فکری خود، مجازات مرگ صادر میکند.
در چنین فضایی، شاخص خودی و غیرخودی، دین است. سنایی انسانی را که از دین او نیست، پستتر از ابلیس میداند و خر خطاب میکند. «قدر دین تو دیو بِه داند/که دهد عشوه، دینت بستاند/تو ز ابلیس کمتری ای خر/زانکه تو دین فروشی او دین خر.» (سنایی، ۱۳۸۷: ۲۲۸-۲۲۹) دیو (ابلیس) از تو بهتر است؛ چون ارزش دین تو را میداند. به تو عشوه میفروشد و دین تو را میستاند. تو کمتر از ابلیسی ای خر! چون تو دینفروشی و او دین خر.
راهنما و آموزگار، در هر رشتهای و در هر بخشِ زندگی لازم است. اما چون و چراکردن در برابر راهنما، جرم نیست. اصلا، پرسیدن و شککردن در برابر سخنان راهنما، جزء آموختن است و بدون آن، آموختن ممکن نیست. اما در تفکر برخاسته از فرهنگ دگماندیشانه، پرسیدن از شیخ خریت است: «شیخ را که پیشوا و رهبر است/گر مریدی امتحان کرد او خر است.» (مولوی، ۱۳۷۸، دفتر چهارم: ۵۷۳)
دانته در سرود چهارم دوزخ، جملهای نمادینی دارد. به باور اکثر دانتهشناسان، منظور او در این سرود از «کاخ منیع»، فلسفه است و «هفتحصار»، هفت رشتهی علوم عقلی و هفت رشتهی هنرهای زیبا است. این رشتهها در دوزخ معذب است. «به پای کاخی منیع رسیدیم که هفت حصار بلند بر گرداگرد خود داشت و جویباری زیبا حلقهوار در حراست خویشش گرفته بود.» (دانته، ۱۳۷۸، سرود چهارم دوزخ: ۱۳۱-۱۳۲) یا در این جمله که بهصورت واضح به نکوهش خرد و علوم عقلی میپردازد: «ای تلاش نابخردانهی آدمیان، این قیاسهای استدلالی که بالهای تو را به جانب زمین به پرواز میآورد؛ چقدر ناقص و نارسا است. یکی همت به علم حقوق گماشته بود و یکی به کلمات قصار و یکی دیگر به شغل روحانی (کسانی که علم دین را وسیلهی ارتزاق قرار میدهد)، یکی در اندیشهی حکومت از راه زور بود و دیگری از راه سفسطه. (اشاره به سوفسطائیان یونانی)» (همان، سرود یازدهم بهشت: ۱۲۶۷) نکوهش «قیاسهای استدلالی» در سخن دانته، مگر در زبان مولوی جاری نیست: «پای استدلالیان چوبین بود/پای چوبین سخت بیتمکین بود.» (مولوی، ۱۳۷۸، دفتر اول: ۹۶)
مولوی در جای دیگر با جزئیات، علوم هندسه، طب و فلسفه را مورد تمسخر قرار میدهد: «خردهکاریهای علم هندسه/یا نجوم و علم طب و فلسفه/که تعلق با همین دنیاستش/ره به هفتم آسمان برنیستش/این همه علم، بنای آخور است/که عماد بود گاو و اشتر است/بهر استبقای حیوان چند روز/نام آن کردند این گیجان رموز.» (همان، دفتر چهارم: ۶۲۲)
در نظر مولوی، علوم فوقالذکر پلههایی بهسوی آسمان نیست. زیرا تعلق به این دنیا دارد. پس دنیا کشتگاه آخرت بوده نمیتواند. این علوم، وسیلهی ساختن آخور برای حیوانات است. برای بقای حیوانات، طب، هندسه و فلسفه تقلا میکند. فلاسفه، هندسهدانان و طبیبان از سر گیجی، نام آن را گذاشتهاند: رموز.
سنایی هم، به این باور است که خرد از بهر آب و نان نیست. «خرد از بهر آب و نان نبود/همره حج نگاهبان نبود.» (سنایی، ۱۳۸۷: ۲۲۸) علم در نظر سنایی علم نظری و علم دینی است. علوم تجربی، عمل را همراه دارد و میشود همان از پی آب و نان دویدن: «از عمل مرد علم باشد دور/مثل این مهندس و مذدور.» (همان: ۲۲۶) در اینجا، علم عملی مساوی است به مذدوری کردن. اما علم دین، نردبان صعود است. «علم دین بام گلشن جانست/نردبان عقل و حس انسانست.» (همان: ۲۲۶) یا سنایی در این بیت، مسیر و غایت علم را مشخص میکند: «علم سوی در اله برد/نه سوی مال و نفس و جاه برد.» (همان: ۲۲۳)
ابیات فوق، مشت نمونهی خروار است از تفکر غیرستیزی و خردستیزی. گرچند سنایی در حدیقه، بابی را به عقل اختصاص داده است و از عقل تمجید زیاد میکند، اما منظور سنایی از آن عقل، عقل تکنیکساز و عقلی نیست که علوم جهان مدرن، محصول اندیشیدن و جستوجوگری آن باشد. منظور سنایی همان عقل کلی است. کارکرد عقل کلی، مساوی است با عشق و غایت هر دو معرفت دینی است. سنایی گاه از چنین عقلی، به نام عقل دین یاد میکند: «در گذر زین کیاست او باش/عقل دین جو و پس روِ او باش/عقل دین مر تو را نکو یاریست/گر بیابی نه سرسری کاریست/عقل دین مرترا چو تیر کند/بر همه آفریده میر کند/عقل دین جز هدا عطا نکند/تا نبردت به حق رها نکند.» (همان: ۲۱۴)
امر میکند که از کیاستطلبی اوباش (دنیاطلبان) دوری کن. خرد دینی را جستوجو کن و به دنبال او راه برو. خرد دینی، برایت یار نیکو است و اگر به دست آوری، این موفقیت سرسری نیست. عقل دین، سرعتت را در مسیر حقیقتیابی خارقالعاده میکند و تو را سرور و امیر همگان میسازد. اما این عقل، به هرکسی عطا نمیشود؛ بلکه برای هدایتشدگان عطا میشود و اگر عطا شد، تا تو را به حق نرساند، در نیمهی راه رهایت نمیکند.
ادامه دارد…