نیازمحوری و هویتمحوری
مطالعهی تجارب، الزاما به معنای استفاده از تجارب و سنت نیست. بررسی مؤلفههای سنت، بیشتر به هدف شناخت از گذشته صورت میگیرد تا دوباره خواسته یا ناخواسته تکرار نشود، نه اینکه دوباره اقدام به تکرار آن تجربههای ناکام و تاریخگذشته کنیم. در جامعهی ما معمولا بین این دو امر خلط میشود.
راز موفقیت مغربزمین در نحوهی برخورد با سنت، در همین جا است. رنسانس، تجدید حیات عصر خرداندیشی پیشاقرون وسطایی است، نه احیایی خردستیزی قرون وسطایی. خوبی سنت مغربزمین در این است که یک مرحلهی درخشان و طولانی خرداندیشی روشمند را در کارنامهی خود دارد. خرداندیشی که یونان باستان، منشأ و کانون آن بود.
اومانیزم، لبرالیزم و پلورالیزم از دل متون قرون وسطایی بیرون نیامدند؛ بلکه رجعت به تجربهی موفق یونانیان پیشاقرون وسطایی بود و مهمتر از آن، خلق آثار جدیدی که برخاسته از نیازهای دنیای جدید بود، نه اینکه ریشه در سنت داشته باشد. مغربزمین، پیش از آنکه خود را با گذشته پیوند بزند، نیاز زمان حال خود را جدی گرفت و در دستور کار قرار داد. بسیاری وقتها، بین نیاز و سنت تعارض وجود دارد. نیاز چیزهایی را میطلبد که در گذشته نبوده است. اما انسان به تصور اینکه برآوردهکردن این نیازها ممکن به هویت سنتی او یا هویتی که در گذشته ریشه دارد، لطمه میزند، این نیازها را نادیده میانگارد.
تنمحوری و غریزهمحوری در تمدن جدید، ریشه در نیازمحوری دارد، نه هویتمحوری سنتی. تمدن جدید غربی، با اولویتدادن به نیاز، از سنت با موفقیت عبور کرد. این عبور موفقانه از سنت را با توجه به محتوای این نوشتار میشود گفت، عبور موفقانه از دانتهاندیشی. اما، ماشین فکری ما هنوز در مرحلهی دانتهاندیشی است.
سنت ما، مرحلهی موفق خرداندیشی روشمند غربی را ندارد. در یک چنین خلای سنت مبتنی بر خردمحوری است که عدهای از ناسیونالیستها، یک اوتوپیایی خیالی از دوران اسطورهای و تاریخی پیشااسلامی به تصویر میکشند. آرمانشهرسازی در اساطیر پیشدادی و کیانی و دورهی تاریخی ساسانی، ریشه در همین ناسیونالیزم شکستخورده دارد. به این آرمانشهرسازی خیالی دو اشکال جدی وارد است.
اول، دوران اساطیری و تاریخی پیشدادیان، کیانیان و ساسانیان، دوران خردمحور و سازندگی نبوده است. درست است که تفاوتهایی با دوران پسااسلامی داشته است. اما در مجموع در این دوره، ما نه شاهد شکلگیری دموکراسی یونان باستان هستیم، نه شاهد شکلگیری متون فلسفی و ادبی نظیر آثار ارسطو، افلاطون، هرودوت، سوفوکل، هومر… هستیم و نه شاهد شکلگیری ساختارهای حکومتی و غیرحکومتی. نمیشود با این توجیه از زیر بار شانه خالی کرد که آثار این دوره، همه از بین رفتهاند. امکان ندارد؛ همه چیز از بین رفته باشند. اگر همه چیز از بین میرفت، روایتی و نشانههای باستانی از ساختارها باقی میماند. سروته تمام متون بهجامانده، منشوری منسوب به کروش است. آن هم معلوم نیست که آیا اصلا کروشی بوده است یا نه؟ و اگر کروشی بوده آیا این منشور واقعا از اوست؟
دوم، طلاییسازی این دوره، سادهسازی و ابترسازی سنت ستبر استبداد و خودکامگی است. استبداد و خودکامگی، تنها زادهی دوران پساهجوم اعراب نیست. گرچند که در ضخامت، گستردگی و قدسیکردن استبداد کمک کرد. اما شروع استبداد نیست، بلکه ممد آن است. تاریخ استبدادزدهی ما، ریشهاش به اسطورهی استبدادزدهی ما برمیگردد. استبداد در جامعهی ما، پهنهای به گسترهی اسطوره و تاریخ دارد. غیرواقعی است اگر بپنداریم که مفاهیم اسطورهای ما، غیراستبدادیاند و واقعیت تاریخی ما استبدادی. حقیقت این است که تاریخ استبدادی ما، روبنایی از زیرساخت اسطورهای ماست.
فرض را بر این بگیریم که فریدون، جمشید، کیکاوس… چهرههای تاریخی بودهاند. چه تفاوت ماهوی بین رفتار سیاسی این شاهان، با سلاطین غزنوی و سلجوقی وجود دارد؟ تا ما به آنان دلخوش کنیم و شعار بدهیم که اگر آن دوران دوام مییافت، وضعیت زمان حال ما، اینگونه نبود. ذکر این نکته به هیچ عنوان، به معنای تبرئهی سلاطین پسااسلامی، نظیر سلطانمحمود، سلطانسنجر یا سلطانمحمد خوارزمشاه نیست. بلکه سخن برسر این است که با محدودکردن گستره و درازنایی تاریخ استبداد، نباید انحرافی در عمق و پهنایی آن ایجاد کنیم.
عمدهترین تفاوت مراحل تاریخی ما، با مراحل تاریخی مغربزمین در همین جا است. تاریخ غرب، مرحلهی روشن پیشاقرون وسطایی دارد؛ مرحلهی قرون وسطایی دارد و مرحلهی پسارنسانس. برعکس، تاریخ ما یا دنیای مردگان ما، با هجومهای مسلحانه و لشکرکشیها از یک مرحله به مرحلهی دیگر عبور کرده است، نه با اندیشهها و خلق آثار و متون متفاوت.
فقدان یک مرحلهی تاریخی درخشان، نظیر یونان باستان، نگاه ما را، فاقد انتخاب کرده است. ما در مطالعهی متون گذشته، با فقدان انتخاب و مقایسه روبهروییم. چون متنهای دینی و سکولار نداریم که با هم مقایسه کنیم. عمدهترین علتی که نگاه مقایسهای یا مطالعات تطبیقی در سنت اندیشهورزی ما رشد نکرد، همین نداشتن متون متفاوت در مراحل مختلف تاریخی است. مراحل تاریخی ما با لشکرکشی رقم خورده است و استبداد بهعنوان ستون اصلی و تغییرناپذیر، در روح متون مراحل مختلف تاریخی، دوام یافته است. از این نظر، محتوای شاهنامه، قصاید درباری، آثار تصوفی در یک سطح و به گونهی هماهنگ، در انتقال استبداد کمک کردهاند و تفاوتی با هم ندارند. چون همه در یک بستر فکری خلق شدهاند. فقط دالها یا نامها فرق کردهاند. شاه شده است سلطان و اسطوره شده است تاریخ.
اما در غرب، مراحل تاریخی با اندیشهورزی متحول شده است. شکلگیری اندیشههای متفاوت و متون متفاوت، مراحل تاریخی را در غرب میسازد. البته که لشکرکشیها نیز نقش خود را داشتهاند. اما این لشکرکشیها در کنار خلق آثار فکری اتفاق افتادهاند. بسیاری وقتها لشکر غالب در میدان جنگ، مغلوب اندیشه و فرهنگ لشکر شکستخورده در میدان اندیشه شده است. نظیر رومیها که در جنگ با یونانیها پیروز شد. اما اندیشهی یونانی، قدرت رومی را تسخیر کرد.
داشتن متون متفاوت، زمینهساز پلورالیزم و لبرالیزم در غرب گردید. همچنان بستری شد برای مطالعات تطبیقی. پلورالیزم، در درون متون شبیه هم بهوجود نمیآید، بلکه در کنار هم قرارگرفتن متون متفاوت و متضاد بهوجود میآید. پس چطور امکان دارد که از درون متون مشابه و حتا یکسان مانند متون صوفیانه، پلورالیزم استخراج شود. پلورالیزم، محصول متون متفاوت و مراحل تاریخی متفاوت، از نظر اندیشهورزی است، نه متون واحد و مراحل تاریخی ایجادشده توسط لشکرکشیها.
ادامه دارد…