حجم نادانی، همیشه بیشتر از دانایی است. دانایی، بسیاری وقتها بسان شهابسنگها در دل نادانی رخنهای ایجاد میکند؛ اما سپهر زندگی مملو از نادانی است. در فرهنگهای مختلف، به میزانی که به پرسیدن اهمیت داده به پاسخدادن اهمیت نداده است. پرسیدن، تجزیهکردن سویههای متفاوت نادانی در ذهن پرسنده و در حوزههای مختلف ندانستن است. اکثر پاسخها مقطعی، زودگذر و اشتباه است اما پرسشها کماکان ثابت و پا برجاست. پاسخها حالت حاشیهرونده دارند و پرسشها معطوف به اصل موضوع و دغدغههای اگزیستانسیالاند.
اعتراف به نادانی، صورت نظری اعتراف به ناتوانی است. وقتی چیزی را نمیدانیم؛ پیامد عملیاش این است که گام عملی نیز در آن بخش برداشته نمیتوانیم. در جهان پیشامدرن، اعتراف به نادانی بیشتر بهگونهی تکگفتارها و قصارگونه آمده است. سخنی که به سقرات منسوب است: «این قدر میدانم که نمیدانم.» یا :«شعری به کرات نقلشده در سانسکریت وجود دارد که در تائوته-چینگ چینی نیز آمده است: کسیکه فکر میکند میداند؛ نمیداند. کسیکه میداند نمیداند؛ میداند. زیرا در این بافت دانستن ندانستن است و ندانستن دانستن.»
شبیه آن، سخنی از زبان بزرگمهر وزیر انوشیروان ساسانی نیز نقل شده است. وقتی انوشیروان دربارهی موضوعی از بزرگمهر پرسید؛ او در پاسخ گفت: نمیدانم. انوشیروان میگوید تو وزیر، مستشار اعظم و مشاور عالی من هستی چطور نمیدانی، وقتی این قدر حقوق از من میگیری. بزرگمهر در پاسخ میگوید: همه چیز را همگان دانند و همگان هنوز از مادر نزادهاند. من به تناسب دانستههایم شهریه میگیرم؛ اگر میخواستم به تناسب ندانستهها مزد بگیرم، آنگاه خزانهی شاهنشاه تهی میشد. دانته نیز در کمدی الهی جملهای دارد که حکایت از عمق نادانی انسان میکند: «ای مشیت ازلی که پیشاپیش، سرنوشت کسان را معین میکنی، چقدر ریشهی تو از دسترس نگاههایی که علت نخستین را بهطور کامل نمیبینند، به دور است … و شما ای آدمیان، در داوریها جانب احتیاط را نگهدارید.» به باور دانته، انسان بهدلیل دوربودن از علت نخستین، نگاهش ناقص است. پس در داوریهایش نباید عجله و زود قضاوت کند. وگرنه مصداق این سخن میشود: «آغاز نیکو را بین که چه عاقبتی ناگوار در دنبال داشت.» در فرهنگ ما، از کسانی که نمیداند که نادان است؛ به آغشتهبودن به جهل مرکب یاد میشود و سرنوشت آنان را بسیار شوم پیشبینی میکند.
نمونههای فوق، تکگفتارهای حکیمان و متون جهان پیشامدرن، پیرامون ندانستناند. ولی یووال نوحهراری در کتاب «انسان خردمند» در کل، معرفتشناسی جهان سنتی را بر اصل دانستن استوار میداند و معتقد است که معرفتشناسان پیشارنسانس، بهویژه الاهیدانان و نمایندگان ادیان، مدعی همهچیز میدانم بودهاند: «سنتهای معرفتی پیشامدرن، مثل مسیحیت و آیین بودا و آیین کنفوسیوس ادعا میکردند که همهی چیزهای مهم را دربارهی جهان میدانند. خدا، یا خدایان بزرگ، یا یگانه خدای قادر مطلق، یا انسانهای فرزانهی گذشته، خرد جامع را در تملک داشتند و آن را در قالب رسالهها و سنتهای شفاهی برای ما آشکار میکردند. غیرممکن بود که کتاب مقدس یا قرآن یا کتب مقدس ودا در مورد راز بزرگ جهان اشتباه کنند … در قرون وسطا اگر در روستایی یک دهقان در مورد نژاد انسان چیزی نمیدانست؛ فورا از کشیش محل میپرسید و او با استناد به کتاب مقدس، در همان لحظه پاسخ قطعی و تردیدناپذیر را به کشاورز میداد.»
اما برخلاف روش معرفتشناسی سنتی، علم مدرن بر اصل ندانستن استوار است: «علم مدرن بر اصل لاتین ایگنوراموس (ignoramus) «ما نمیدانیم» استوار است که فرض را بر این میگذارد که ما همه چیز را نمیدانیم. مهمتر از آن این است که میپذیرد بعدها با افزایش آگاهی مان، ممکن است ثابت شود که آنچه فکر میکنیم میدانیم اشتباه بوده است. هیچ مفهوم یا اندیشه یا نظریهای تقدس ندارد و بری از چالش نیست.»
تبدیل به قاعدهشدن ندانستن، انسان مدرن را واقعبینتر و منعطفتر کرد. یا به تعبیری، حقیقت را متکثر کرد و از انحصار یک نوع میتود معرفتشناختی بیرون کشید. عبدالکریم سروش در جایی به این نکته اشاره میکند که دین در قرون وسطا دچار غرور کاذب شده بود و علم تازه به دورانرسیدهی قرون هجده و نوزده نیز دچار کبر و نخوت شده بود. «علمی که جوان و جویای نام بود؛ تازه به دوران رسیده بود؛ قوی و با سرعت پیش میرفت و عرصههای تحقیق را میشکافت و به کشفهای تازه نایل میشد و دین کهنسالی که از خود، تصور غیر از حقیقت و حقانیت نداشت؛ هیچ رقیبی را بر نمیتافت و سری پر از نخوت داشت؛ وقتی با هم برخورد کردند؛ اتفاق نیکویی که افتاد این بود که شاخ گستاخی هردو شکست. باد نخوت از بینی هردو بیرون آمد و هردو متواضعتر شدند.» این تقابل، به گوشهنشینی هردو منتهی شد که سروش از آن بهعنوان اتفاق میمون یاد میکند.
پیشرفتهای سریع علم، علم را از دین جلو زد و او را سکاندار زندگی کرد. جلوهها و مظاهر زندگی انسان امروزی، مدیون دستآوردهای علم است. اگر علم را از زندگی برداریم؛ نابودی انسان حتمی است. علم، بخشهایی مختلف زندگی را دگرگون کرد. پیشرفتهای علمی، تغییرات ژرف در اخلاق و سطوح مختلف معرفتشناسی انسان نیز ایجاد کرد.
یکی از دستآوردهای بزرگ علم، راززدایی از جهان سنتی، بهخصوص در حوزههای اندیشهورزی دینمحور و اسطورهمحور بود. انسان سنتی، در جهان رازآلود و معمایی زندگی میکرد؛ کشفها و اختراعات علمی، این رازها و معماها را پشت سر هم رمزگشایی کرد و پوزیتویسم قرن نوزدهمی، به این باور رسید که دیگر گرهی حلناشده در دور و بر زندگی انسان علمباور باقی نمانده است. فاششدن رازها، خردههویتهای پیشین را که جدا از هم زیست میکردند و هرکدام جهانشناسی ویژهی خودش را داشت؛ نیز دگرگون و همه را به نوعی با همدیگر مدغم کرد. این ادغامسازی، «هویت چهل تکهای» را به وجود آورد. داریوش شایگان در کتاب افسونزدگی جدید به گونهی مشروح به موضوع راززدایی جهان و ادغام خردههویتها پرداخته است.
اتفاق بزرگ دیگر در نیمهی دوم قرن بیستم، دیجیتالیشدن و مجازیسازی زندگی بود. شایگان از این اتفاق، بهعنوان «شوک انفورماتیک» یاد میکند. او در جایی به استناد سخن فروید، از ضربههای پی هم واردشده به انسان پسارنسانس یادآوری میکند که به تعبیری میشود از آن به عصر سقوطها نام برد: «فروید از سه ضربهی مدرنیته که به آگاهی انسان – انسان پیشامدرن – جدی شکل دادهاند، سخن گفته است: ضربهی اول ضربهی کیهانی است. موقعی که کپرنیک نشان داد جهان، زمینمدار نیست، بلکه زمین است که به دور خورشید میگردد، در واقع روشن شد که خانهی من جایگاهی ثابتی نیست که تا کنون فکر میکردم در آن سکنا گزیده ام.
ضربهی دوم، زیستشناسی است و آن موقعی که گفته شد آبا و اجداد ما ملایکه، اولیا و انبیا نیستند، بلکه میمونهای انساننما هستند. اگر ضربهی اول خانهی مان را ویران کرد، ضربهی دوم اصل و نسبمان را از میان برد.
سومین ضربه، روانشناختی است. آن هنگامی بود که معلوم شد عقل ما حاکم مطلق نیست. بلکه در دریایی از نیروهایی ناآگاه غوطهور است. ضربهی چهارمی را میتوان به آن اضافه کرد؛ که من به آن میگویم «شوک انفورماتیک». عصر اطلاعات که معلوم نیست کی کجا است؟ زمان کجاست؟ مکان کجاست؟»
کرونا، در اوج دانشباوری و فرایند دهکدهشدن جهان، از ووهان چین سر برآورد. در عصری که علم نه بهدلیل نوجوانبودن و کسب موفقیتها در بدیهیات زندگی، دچار خوشبینی سادهلوحانه شده بود، بلکه به سبب زیروروکردن بنیانهای زندگی و مدیریت جهان پسادینباوری و موفق بیرون آمده از دو جنگ جهانی، اکنون، صدرنشین بیهمتا شده بود. کرونا، در شرایطی به مبارزهی انسان مدرن آمد که اعتماد به نفس انسان، این سخن گروتیوس بود: «حتا خدا هم نمیتواند سبب شود که دو جمع دو مساوی به چهار نشود.» بشر، دوران فترتش را پشت سر گذاشته بود. از مرحلهای که نیچه گفته بود «خدا مرده است» عبور کرده بود و اکنون تکنولوژی بر مسند خدا نشسته بود. وقتی «آیزنهاور (یکی از رؤسای جمهور پیشین آمریکا) وارد اتاقی پر از کمپیوتر شد؛ و این سوال را از ماشینها پرسید که آیا خدایی وجود دارد؟ ماشینها شروع به کار کردند؛ نورهایی درخشیدن گرفت؛ چراغهایی چرخیدند و پس از گذشت مدت کوتاهی صدایی پاسخ داد: اکنون وجود دارد.» انسان، به گفتهی آناتولفرانس خودش را «محور دنیا فکر میکرد». در چنین شرایطی بود که به سخن ویکتور هوگو، این موجود «بینهایت کوچک (کرونا) در برابر موجود بینهایت بزرگ (انسان)» قد برافراشت و شرق و غرب عالم را زمینگیر کرد.
با نگاه کلانروایتگونه، اگر دو پارادایم بزرگ را در تاریخ، در جهت حل مشکلات بشر در نظر بگیریم که یکی دین است و دیگری علم، کرونا هردو را به زانو در آورد. کرونا در کمترین فرصت، تمام مناسک دینی ادیان را (مسیحیت، یهودیت، اسلام و بقیه ادیانی که آیینهای گروهی دارند) به تعطیلی برد و راه حلهای علمی را دچار بنبست کرد. یکی از ویژگیهای علم، پیشبینیکردن اتفاقاتی است که امکان وقوعش میرود و عیبی که به ادیان و علوم غریبه میگیرد برای آن است که آن جریانهای معرفتشناسانه به جای پیشبینی، پیشگویی میکردند. کرونا، پیشبینی عالمانه را نیز غافلگیر کرد. «زمان تفسیر گذشته و زمان تغییر فرا رسیده است.» خیلیها این جملهی معروف مارکس را، علمیترین سخن او میداند. اما کرونا هم «تفسیر» و هم «تغییر» را یکجا به چالش کشاند.
اگر دین و علم را به مثابهی دو پارادایم مسلط در جهان، در راستایی حل معماها و مشکلات بشر در نظر بگیریم، کرونا هردوی این پارادایمها را ناکارا از آب درآورد. گویا، کرونا یا خودش میتاپارادایم است و یا به یک پارادایم فراتر از این دو نیازمند است تا دست از سر زندگی انسان بردارد. گویا خیام این رباعیاش را برای کرونا گفته بوده است: «قومی متفکرند در مذهب و دین/ قومی متحیرند در شک و یقین/ نا گه بر آمد منادی ز کمین/ کای بیخبران راه نه آن است نه این.» واضح است که به چالشکشاندهشدن معرفت «تفسیری» و معرفت «تغییری» بشر، دلیل آشکار بر نادانی اوست و نادانی، صورت نظری ناتوانی است. کرونا خیلی ساده ثابت کرد که هنوز هم بسیار ناتوانیم و شاید ناتوانبودن در زندگی اصل است نه توانابودن. به گفتهی فردوسی «توانا بود هرکه دانا بود.» کرونا، دانایی را مغلوب کرد. پس توانایی خود به خود منتفی است.
قرنطین، هم انسان عالم و هم متدین را دنجنشین کرد. دو گروهی که در طول تاریخ با هم سر ناسازگاری داشتند و در پی ادعای محقبودن خود، چه کشتارها که راه نینداختند. اما کرونا هر دو را زاغهنشین کرد. اکنون در کنار هم، بر ناتوانی خویش، به قول شاملو «شب را به روز میرساند و روز را به هنوز.» این در کنار هم قرارگرفتن، از سر ناگزیری است نه تفاهم و مدارا.